خانه را بلد بودم. صدای قیژقیژ در توالت و رمز چگونه راحتتر در آن را ببندم. اینکه کجای آینه لکه مونده و با شیشهپاککن پاک نمیشود. زاویهای که هرشب مسواکت را میگذاشتی و نحوهی چروک شدن دستمالی که از روی وسواس زیر مسواکت میگذاشتی. رد انگشتانت روی در خمیردندان، صدای قهقهات از توی اتاق، پنجرهای که روبه خیابون باز میشد و گاهی ارتباط خندهداری با اهالی برقرار میگردیم، تغییرشکل خانه وقتی که نبودی و بوی خانه وقتی که میآمدی. چشمان کنجکاوت که مرا میکاوید ودستهای زمختت که مرا حس میکرد. حالت آشپزخانه وقتی که با جدیت تمام ظرف میشستی و هیجان تارهای صوتیات هنگام تعریف ماجراهای روزانه، دانههای ریز برنج جامانده و چسبیده به کف انگشت پایت، سکوتی که تنها دو آشنا معنیاش را میفهمند ولاغیر. عینک آفتابی زشتت که به چهرهات نمیآمد ولی من آنرا دوست داشتم، کاجهایی که سهم من از خیابانها بودند و حالا جزئی از آن اتاق شده بودند، قلق جامایع ظرفشویی که با جای خاصی از کف دست بیرون میآمد و بوی حمامی که فقط مخصوص آنجا بود، ظرفهای رنگ و رورفته، مگنتهای روی یخچال با یادداشت دستور کیک یخچالی که برایت نوشته بودم، آن شکلاتهای بدمزه روی یخچال و آلبالوخشکهها، تخمهها، خوراکیهای هلههولهای، صدای قدمهای مختص خودت کف خاته، صدای کتری آب جوش، فندک خراب، برنجهای شفته من، کارتهای جامانده روی پیشخوان، عطری که آخرش ملتده و خداحافظی معمولیای که کسی خبرنداشت، ما نمیدانستیم و دنیا زیادی زشت بود. بلدشدنها و بعد رها کردنها.