اون موقعها که با مامانامون میرفتیم خرید برای مدرسه. من رفتم با مامانم کفش بخرم. یه کفش دیدم، شبیه نون فانتزیهای تو کارتونها که دوتا شیارم بغلشون دارن و به نظر خیلی خوشمزهاند، میومد. خوشم اومد ازش. پوشیدمش دوسایز بزرگتر بود برام. هیشکی نفهمید. پاشنهی پامو دادم عقب کفش تا به نظر بیاد، کفشه کیپ پام شده. بعد تو کفشفروشی درش نیاوردم. به مامانم گفتم میخوام تا خونه بپوشمش. داشتیم راه میرفتیم. مامانم همش بهم میگفت چرا یه جوری راه میری؟ و من انکار میکردم که یه جوری راه نمیرم. مامانم نفهمید. ولی راه رفتن با یه کفش دوسایز بزرگتر از خودت خیلی زجرآور بود. اونم تو مدرسه که باید میدویدیم همش. روزا همش به کفش نونیم نگاه میکردم. زیادم نمیتونستم بپر بپر بازی کنم تو مدرسه کفشم از پام در میومد. جنسش خوب نبود یه سایزم خود به خود گشاد شده بود. یه روز کفشم نظر مامانمو به خودش جلب کرده بود نامرد. بعد مامانم پوشیده بود. اومد بهم گفت چجوری با این کفشها راه میری اینا برا منم گشاده حتی؟ هیچوقت رازمو بهش نگفتم. به هیشکی نگفتم. بعد یه کفش نو خریدم. کفشی که برام اندازه بود. فک کنم موقع خرید اون کفش زشتِ نو برای اولین بار فهمیدم باید از دنیای کارتونها بیام بیرون. تا چند سال اون کفشها گوشه خونه خاک میخوردن. دیگه کمتر شبیه فانتزیم بودن. یه روز دیگه اثری از اون کفشها تو خونمون نبود. داشتم فکر میکردم، اونا یادم دادن تنهایی سختی بکشم. جایی که میتونستم بیام توضیح بدم. میتونستم با داشتن کفش نو لذت ببرم سختی کشیدم، چون یک دنده بودم، لجباز بودم، هنوزم هستم. از اولم همینجوری بودم. انگار یه غرورلعنتی بیخودیم چسبوندم گوشه خودم که هی نمیزاره. تا آخرم نمیزاره.