گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

 آدم ها در شش سالگی ترس‌هایشان شکل می‌گیرد و کم کم بزرگ می ‌شود.آدم ها از شش سالگی در ترس هایشان گم می شوند. شش ساله بودم و از آدم ‌های چاق می‌ترسیدم. آدم های چاق در تصوراتم غول های وحشتناکی بودند که می توانستند تکه ای از مرا با دهانشان مثل یک  سیب گاز بزنند و تمام کنند. آن روزها یک آدم چاق به واسطه‌ی شغلی که داشت بساط رفت و آمدش در خانه جور شده بود. یک آدم زیادی چاق با شکمی برآمده و کدویی شکل، سری با قسمت‌هایی که مو داشت و قسمت هایی که مو نداشت و سبیلهایی که شش دور پیج می خورند و دست آخر انگار با سرتیزشان تو را شاخ می زنند، بزرگترین وحشت آن روزهایم بود. یک روز بست نشسته بود در خانه‌ی ما و انگار خیال نداشت برود. پدر و مادرم مشغول مهمان نوازی از مهمان چاقشان بودند. من تصمیمم را گرفته بودم. باید تا آن غول چاق حمله نکرده بود فرار می کردم و خودم را جایی مخفی می کردم. یادم نمی‌آید چطور خودم را در آن کابینت تنگ و تاریک جا دادم. یادم نمی‌آید چطور چند ساعت آنجا دوام آوردم. و بعد چطور مادرم بعد از آن همه گشتن در خانه و خانه‌های همسایه مرا آنجا پیدا کرده بود. تنها چیزی که یادم می‌آید بعد از بیدار شدن آن خواب چندساعته درون آن کابینت تنگ و تاریک که از گور هم تاریک‌تر بود به مادرم گفتم این بود، آقا چاقه رفت؟ یا شاید هم گامبو رفت؟ یا شاید هم سیب زمینی متحرک رفت؟ و بعد نفس راحتی کشیده بودم.

  • ایزابلا ایزابلایی

نظرات  (۴)

اما ادم های چاق همیشه برای من مهربان بودند ..
ترس های دنباله دار 
پاسخ:
من از چاقی می ترسیدم. اصلا کاری به رفتارشون نداشتم...
توی داستان
دندان ها
من گیر افتادم .
پاسخ:
بیا بیرون تا دندون بزرگ نبلعیدتت
من هم میترسیدم ،هنوز هم:/
پاسخ:
زیادی ترسناک نیستن فک کنم
  • جغد صورتی
  • چراااااا چن وقته نیستی؟ خوبی؟
    پاسخ:
    خوبم :)
    نت نداشتم
    دلم براتون تنگ شده...