ما یک جایی افطاری دعوت بودیم. رابطهمان آنقدر نزدیک بود که باید دستاندرکار میبودیم. این دستاندرکار بودن یکی از چیزهایی است که همیشه دنبال ما میدود. دنبال تمام خانوادهمان. دنبال من حتی. دنبال من تندتر میدود. دامنم را میچسبد و تاب میخورد. بعد ما بایست گازبزرگ میآوردیم. برای پخت برنجی که قرار بود افطار بریزند توی حلق مردم. گاز بزرگ مخصوص بدوبیراه به خانواده افطاری دهنده است به جز عمویتان. چون سنگین است. چون توی کوله پشتی جا نمیشود. چون جا دستی ندارد که بگیری و مثل سگ کم محلش کنی. گاز بزرگ مخصوص بردن تا دم خانه افطاری دهنده و بعد شوت توی لاستیک ماشینتان و بعد دوباره برگرداندن به خانهتان است. چون عمویتان زودتر گاز بزرگ آورده است. و گاز شما برود به جهنم. مخصوص این است که با مادرتان توی ماشین از گرما بپزید و گاز گردی کنید، بعد به او بگویید از افطاری متنفرید. از سالاد درست کردن در جایی که دست اندرکارید حالتان بد میشود. از اینکه بروید بنشینید و پذیرایی شوید و بعد بروید خانهتان و گاز هم همراه خود نبرید خوشتان میآید. بعد نوبت گاز را از ماشین پیاده کردن باشد. بعد عمویتان بیاید، فقط عمویتان مجاز است حتی شما را ناراحت کند، حتی بگوید هی گاز بیاورید هی نیاورید. عمویتان میتواند با یک بار گفتن عمویی خوبی، کاری کند که شما از "دست اندرگاز" بودنتان خوشتان بیاید و هی دوست داشته باشید، لپ عمویتان را گاز بزرگ بگیرید.
خیلی باحال بود :)