چهار ساعت خوابیده بودم. در دل گرما. بعد وقت بیداری بود. کاری برای انجام دادن نداشتم. در واقع باید کتاب میخواندم، باید یک چیزی مینوشتم، وسایلم را مرتب میکردم، برای دوماه آیندهام فکر میکردم، با آدمها حرف میزدم، کمی خاله زنک میشدم،به خودم میرسیدم، یک نوشیدنی عالی برای خودم درست میکردم و خیلی کارهای دیگر که میشد انجام داد. اما کاری برای انجام دادن نبود. داشتم از بیکاری میمردم. بادم آمد این چیزها اسمش بیکاری نیست. اسمش بیتابی است. نبودن یک حجم بزرگ در زندگی. گم شدن انگیزه. به یک چیزی نیاز داشتم. انگیزه درونی، امید، نشاط. تو دزد خوبی بودی. خانه را برده بودی. بدون صاحبخانه. تو دزد خوبی بودی. بهتر بود باز هم بخوابم. کاری برای انجام دادن نداشتم. تو همهچیز را برده بودی. دزد.