تو همسایهشان باشی در دههی شصت. دههی زجر. دههی بدبختی. تو دلت آن دختر را بخواهد. او هم. با هم بزرگ شده باشید. هی هرروز حیاط خانه قدیمیشان را جارو بزند و توی دلش غنج برود که خاطرش را میخواهی. او همان دختری باشد که وقتی میرود سبزی بخرد هی چادرش را بکشد توی صورتش و فکر کند عشقش هی مواظبش است، هی بیشتر خوشش میآید. هی خاطرخواهترش میشود. تو ولی سودای رفتن به سر داشته باشی. سودای جنگ. تو فقط نگاه کرده باشی. مادرت یک روز از مادرش قول گرفته باشد که ما همسایهایم حق همسایگی داریم، باید با هم وصلت کنیم، آخ بعد از اینکه تو برگشته باشی. بعد از اینکه عملیات کربلای چهار تمام شده باشد. وقتی که عملیات کربلای چهارلو نرفته باشد. وقتی که هنوز جای حلقه روی دستهایت قلقلکت بدهد، وقتی که پوستت توی خاک بخار نشده باشد. تو باید برمیگشتی با دوستهایت با بزرگترهایت با کوچکترهایت با همهی 174 نفرتان. باید انتظارهای یواشکی او را میفهمیدی، باید میدیدی که هرروز چطور برایت دعا میکرد که فردا آمده باشی. باید گریههای مادرت را میدیدی، باید ناامید شدن دختر را میفهمیدی. نبودی ببینی مادرت چطور هرروز انتظارت را میکشید، آنقدر انتظارت را کشید که یک روز چشمانش خشک شد مثل یک تکه چوب و مرد. نبودی ببینی عشقت سه سال بعد ازدواج کرد و کم کم تو را یادش رفت. نبودی زنده به گور شدن آرزوهایتان را ببینی. اما در عوضش زنده به گورشدن 174 نفر را دیدهای فکرش را کن. 174 تا بدن توی یک چاله. آخ چه دلی داشتی که همان لحظه دق نکردی یا شاید هم کرده باشی خاک که زبان ندارد چیزی بگوید. بعد داشتی چه فکری میکردی؟ وقتی اولین تلهای خاک را میریختند چه حسی داشتی؟ آرزویت در آن لحظه چه بود؟ راستی یاد گلدانهای گلت هم افتادی؟ انگار با پاهای تو ریشهشان یکی شده بود و هی هرروز بلندتر میشدند. دیگر کسی ندیده بودشان انگار خانهتان را خاک گرفته بود. مادرت گفت یک روز دستت را تکان داده بودی و خداحافظی کرده بودی. تو اما سی و اندی سال پیش بدون خداحافظی با دختری که دلت را لرزانده بود رفته بودی، رفته بودی تا زود برگردی، چرا حالا اینطور پیدات شد؟ لعنتی تو نمیدانستی دیگر کسی منتظرت نیست؟ یا همه مردهاند یا رفتهاند پی کارشان. راستی مچ دستهایت درد نمیگرفت وقتی طناب پیچ میشد؟ حتما به روی خودت نیاورده بودی، اصلا مگر درد در یک گودال خاک معنا دارد، تو همیشه دلداری دادن و درد کشیدن را بلد بودی بعد آنجا توی آن گودال وحشتناک هم داشتی دلداری میدادی؟ چه کسی تو را دلداری میداد؟ از ریختن اولین تل خاک تا آخرین نفسی که کشیدی چه میگفتید؟ قرارتان چه بود؟ یاد مادرت هم افتادی؟ یاد دختری که فقط نگاهش کرده بودی و منتظرش گذاشته بودی چه؟ اصلا یاد خودت افتادی؟ حتما چشمهایت را بسته بودی تا خاک نریزد تویشان، بعد دستهایت را هم بسته بودند و نمیتواستی دستهای کسی را فشار دهی دلداری دهی بگویی تمام میشود. شاید یکی هم داد زده بود که بیایید تا صدبشماریم بعد همه چیز تمام میشود و تو هی بلند بلند شمارده باشی به صد نرسیده باشی بوی مرگ بلند شده باشد، همهتان سنگ شده باشید. تمام شده باشید. کسی داد نزند. کسی فکر نکند. کسی دیگر امید نداشته باشد. کسی نترسد. خاک ترس دارد؟ تو که از تفنگ و گلوله و بمب نمیترسیدی نباید از خاک ترسیده باشی، نه نباید ترسیده باشی. شما باید غواصی را یاد میگرفتید. باید غواصی در خاک را یاد میگرفتید لعنتی ها.