دلم یک شب جنگلی میخواهد. جنگلی با درختهای بلند و خیلی سبز. با یک آبو هوای نیمهسرد.
بعد یک روز غروب زنگ بزنی بگویی رفیق بیا امشب بزنیم به چاک. من کولهپشتیام بردارم و دو دست لباس خنک و نخی، بازی راز جنگل، کمی نوشیدنی، یک کلاه کابو، کمی قهوه، یک چراغ قوه، یک کتاب شعر، دوربین، دفترخاطرات مشترکمان و کمی خرت و پرت دیگر را بچپانم تویش و منتظرم باشم تا از راه برسی و بزنیم به چاک. بزنیم به همان جنگل. شب شده باشد و من از آسمان ستاره بچینم. جیپهای بی سقف قرمز باید خیلی هیجان انگیز باشند، که من هی از هوای خنک سردم بشود و کیف کنم. هر آدمی نیاز دارد حداقل یکبار در زندگیاش بزند به چاک. جایی که فقط خودش باشد و تمام آرامشبخشهایش. بعد نیمه شب برسیم به همان درختهای سبز.به همان جنگل خودمان. یک چادرنارنجی دایر کنیم و چای آتیشی بخوریم. هی بازی راز جنگل کنیم و همش قول بدهیم یک دست دیگر فقط. زیر ستارهها بازی رازجنگل کنار نارنجیترین حسهای زندگی صدای ترق ترق شعلههای ریز آتیش هی پرانرژیترمان کند. میدانی تا خود طلوع صبح قول دادهایم هی اعترافهای احمقانهمان را در گوش هم پج پچ کنیم و هی چشمانمان را ریز کنیم و همدیگر را بدجنسانه نگاه کنیم و بعد دیگر هیچوقت چیزهایی که شنیدهایم را به روی خودمان نیاوریم، شرط ببندیم هرکس اعترافش خندهدارتر بود پنج شعر برای دیگری بخواند. هرکس باخت خاطره را بنویسد. بعد کلاه کابویم را بگذاری روی سرت و فریاد بزنی بدو الان طلوع تمام میشود و من بخندم و بگویم مگه طلوع هم تمام میشود. دوربینمان هی عکس بگیرد و وقت طلوع بگویم بیا یک آرزو کنیم. بعد چشمهایمان را ببندیم و بخوابیم، میدانی ما هیچ چیزمان به ادمیزاد نمیخورد، باید تا خود عصر بخوابیم، باید بعد با صدای وز وز حشرات بیدار شوم و بوی قهوهی عصرانه مستم کند و دلم بخواهد هرروز هی با هم بزنیم به چاک. خب؟