سروکلهی آدمها یکباره توی زندگیم پیدا شده است. هرچه در این چندسال دور خودم سیم خاردار کشیده بودم، حالا هی یک آدمی پیدا میشود و یک تکه سیم فنس دار را میکند و هی خودش را میاندازد توی زندگیم. میدانید زندگی با بعضی دوستها خوبتر میشود، خوشگلتر میشود. قبلترها مثل بولدوزر آدمهای اطرافم را زیر گرفته بودم. تر و خشک را با هم دور ریخته بودم. سخت بود. تنهایی بود. درونگراییم عود کرده بود. بعد انگار طبیعت خواسته باشد جبران کند، خواسته باشد بگوید دیدی زندگی ملالت آورتر از اینحرفهاست که بشود یکه خندید و خوش گذراند و در حالی که سعی میکرد حرفش را به کرسی بنشاند یک پک از آدمها را هل داده بود سر راهم.
داشتم نگاهش میکردم، باور شش سال نداشتنش برایم سخت بود. آدمهای درستی را حذف کرده بودم، اشتباهی هم حذف کرده بودم. "سین" با ترها سوخته بود. نشسته بودیم توی پارک و داشت برایم لاک میزد و حرف میزدیم، پسر دهماهاش از سروکولم بالا میرفت و من فکر میکردم چقدر کارخوبی کردم.
میدانید زنها باید یک دوست مثل "ز" داشته باشند، که توی آتلیه کارکند و شما را ناخوآگاه پیدا کند و شما هی بروید آتلیه و دربارهی عکسها حرف بزنید، دربارهی شیطنتهایتان حرف بزنید، دربارهی شش سال نداشتن هم حرف بزنید، درباره رییسهایتان غیبت کنید، دربارهی عوض نشدن آدمها حرف بزنید. باید یک دوست مثل "سین" داشته باشند، تا در حالی که دارند لاکهایشان را فوت میکنند تا خشک شوند، دربارهی طرز پختن کیکهای خانگی باهم بحث کنند. زنها باید دوستانی داشته باشند تا دربارهی چیزهای سطحی حرف بزنند، باید دوستانی را داشته باشند تا در گوشی پچ پچ کنند و هارهار بخندند. میدانید چرا؟ چون زنها اندوهگین میشوند. نه اینکه اندوه مختص زنها باشد.اما اگر کسی را نداشته باشند تا هرازگاهی دربارهی مدل مو و رنگ لباسهایشان بحث کنند میمیرند. از اندوه میمیرند. زنها با رنگ لباسها و پختن غذاها و خندههای بیمزه روی اندوهشان سرپوش میگذارند و شادی را روی دلشان هم میزنند. و میدانید جوری گول میخورند که باورشان میشود و اندوه در لفافه چند وقتی پشت در بسته میماند و بعد همه چیز کمی قابل تحملتر میشود. بعد زندگی آرامتر میشود.
داشتم نگاهش میکردم، باور شش سال نداشتنش برایم سخت بود. آدمهای درستی را حذف کرده بودم، اشتباهی هم حذف کرده بودم. "سین" با ترها سوخته بود. نشسته بودیم توی پارک و داشت برایم لاک میزد و حرف میزدیم، پسر دهماهاش از سروکولم بالا میرفت و من فکر میکردم چقدر کارخوبی کردم.
میدانید زنها باید یک دوست مثل "ز" داشته باشند، که توی آتلیه کارکند و شما را ناخوآگاه پیدا کند و شما هی بروید آتلیه و دربارهی عکسها حرف بزنید، دربارهی شیطنتهایتان حرف بزنید، دربارهی شش سال نداشتن هم حرف بزنید، درباره رییسهایتان غیبت کنید، دربارهی عوض نشدن آدمها حرف بزنید. باید یک دوست مثل "سین" داشته باشند، تا در حالی که دارند لاکهایشان را فوت میکنند تا خشک شوند، دربارهی طرز پختن کیکهای خانگی باهم بحث کنند. زنها باید دوستانی داشته باشند تا دربارهی چیزهای سطحی حرف بزنند، باید دوستانی را داشته باشند تا در گوشی پچ پچ کنند و هارهار بخندند. میدانید چرا؟ چون زنها اندوهگین میشوند. نه اینکه اندوه مختص زنها باشد.اما اگر کسی را نداشته باشند تا هرازگاهی دربارهی مدل مو و رنگ لباسهایشان بحث کنند میمیرند. از اندوه میمیرند. زنها با رنگ لباسها و پختن غذاها و خندههای بیمزه روی اندوهشان سرپوش میگذارند و شادی را روی دلشان هم میزنند. و میدانید جوری گول میخورند که باورشان میشود و اندوه در لفافه چند وقتی پشت در بسته میماند و بعد همه چیز کمی قابل تحملتر میشود. بعد زندگی آرامتر میشود.