میخوام برم سیبزمینی سرخ کنم. این لباس کاموایی طوسی رو که یه خرس روش داره و یکی از نخای زیر یقهاش اومده بیرون و باز شده رو دربیارم و یه بلوز چارخونه بپوشم. یا یه لباسی که احساس بهتری بهم بده. یعنی یه جوری باید به جون خودم بیافتم. سه تا فیلم دیدم از صبح. هکسا ریج، مونلایت، اریوال. فضای ذهنم تجریه و تحلیله الان. دوس دارم تا میکشه بدنم و مغزم فیلم ببینم پشتسر هم. ولی نمیکشه. وسط مونلایت چهاربار خواب رفتم. بعد بیدار شدم و دوباره ادامه دادم. گوشیم شارژ نداره، یکی نیس بزنه به شارژ. یا یه دونه سهراه بخره که سیمش برسه به من. این بزرگترین معضل این روزامه. دوتا پریز فقط؟ باید دور تا دور پریز میزدن آدم هرطرف میخوابه دستش رو دراز کنه و پریز رو لمس کنه. داشتم میگفتم بدجور درونگراییم عود کرده رفیق. هیچی ندارم به کسی بگم. درونم یه زن پرحرف، یه زن خیلی پرحرف هست که راهی به بیرون پیدا نمیکنه. هرروز هزار دور میچرخه دور خودش و خسته میشه خوابش میبره. تو جمع فقط به حرفای بفیه میخندم و اگه کسی سوالی داشته باشه جواب میدم. اگه سوالی نداشته باشه، هیچ حرفی نمیمونه. یه موضع بالاتر از بقیهای هم گرفتم نسبت به همه. مدام تو دلم به مردم میگم مزخرف و مسخره. یعنی میخوام همهچی سریع تموم شه بیام تو سکوت خودم. بدجور حالمرو خوب میکنه. این اتاق. این سکوت. اینکه با هیشکی حرف نزنم. اینکه پیامای تلگرام دوستامو بخونم و جواب ندم. یا نظرات مردم رو راجعبه سیاست و دنیا بدونم و هیچی نگم. قبلا دوس داشتم یه چیزایی هم بگم. الان همهچی فرق کرده. میدونی من یه کرم در خود بلولیم بزرگ دارم. در خود بلولیم و بیرون نیاییم. هی گندیدن و گندیدن تا شاید یه وقتی سرریز کردن. یه پسره گفت بیا با من ازدواج کن. گفتم پیچیده است. گفت معیاراتو بگو. گفتم نمیدونم. گفت یعنی نمیدونی چی میخوای؟ گفتم میدونم ولی نمیتونم بگم بهت :) میدونی مردم دیوونه شدن. یکی یهو برمیگرده بهت میگه بیا ازدواج کنیم. نه تورو میشناسه، نه میدونه تو کیای. این چیزا برام وحشتناکه. اینکه بخوام اینجوری به کسی تن بدم. به دوست داشتن تن بدم. هرچی فکر میکنم میبینم نمیخوام به هیچکاری تن بدم. اگه پول داشتم برمیداشتم میرفتم یه گوشه دنیا چندسال میموندم تا بعدش ببینم چی میشه. هم خونههای مختلف میگرفتم و زندگیهای جدید رو مزه میکردم. جاهای سخت زندگی میکردم و شبا داستانای روزامو مینوشتم. فعلا که فقط چند روز پیش به استاد راهنمام سال نو رو تبریک گفتم. میبینی؟ آدم حتی وقتی میگه حوصله نداره و اینا بازم از اینحور کارا میکنه. استاد راهنمام یه پیرمرد مهربونه. با یه تیپ خاص. یه دونه شلوار کرم رنگ که پاچههاش تا خورده و نمیدونم اسم مدلش چیه داره. بالای پاچههای شلوار، بالای زانوش هم به گشادی میزنه و پایین یه نمه تنگ میشه. مدل رسمی تر و کمجاگیرتر شلوار کردی. بعد یه دونه جاسوئیچی و کیف موبایلم از شلوارش آویزون شده. خوشم میاد ازش. مدل خودش رو داره. یعنی توی ایران شاید سه چهارتا شلوار به سلیقهاش وجود داشته باشه به نظرم. لطیفه و سختگیر. نمیدونستم چجوری باید پیام بدم بهش. دو خط واسش نوشتم. بعد از دوروز آفلاین بودن جواب داد. بهم گفته بود و علیکم السلام به دختربزرگوارم و از این چیزا. خوشحال شدم. معلوم بود از ته دلش خوشحال شده یا من واسه خوشایند خودم اینجوری میخواستم. بعد پیامای دیگه تلگرامم نگاه کردم. آدم حق داره جواب بعضیها رو نده دیگه نه؟ آدمایی که سالی یه بار یه پیام میفرستن واسه آدم که اونم یه پیام بلندبالای تکراری که واسه همه لیستشون فرستادن. اگه میخوای تبریک بگی. به مخاطبت احترام بذار. واسه هرکسی یه چیز خاص خودش رو بگو لعنتی. برگههای ترجمه نشده الان تو چشمم دارن زل زل نگاه میکنن. با یه دونه موضوع تحقیق. که باید بعد از عید بریم واسه ارائه. یه همگروهی دارم که خیلی رو اعصابه. اینکه من هنوز واسه تحقیقمون هیچکاری نکردم درست. ولی اون از دوروز بعد از اون هی میگفت چیکار کردی واسه اون موضوع. حالا هرکار کردم بابا. مطمئن باش انجامش میدم. حالا کیاش به خودم ربط داره. وسط تایمای خالی کلاسامونم میگفت بیا بریم موضوع در بیاریم. گفتم من درآوردم. بابا بی ریلکس. برا همین از کار گروهی خوشم نمیاد. به طرف گفتی این قسمت کار با من. خب انجامش میدی دیگه. ندادمم نمره خودم کم میشه. اینکه هی بخوای درگوش یکی وزوز کنی کار درستی نیست به نظرم. منم هنوز ایدهای ندارم بارش البته چون حوصلشو ندارم. تنها ایدهی الانم همون سیب زمینی سرخ کرده است. میخوام برم اینقد سیبزمینی سرخ کنم تا جهانبینیم عوض شه. یا راهی برای نجات بشریت.