زانوهایم بدجور درد میکنند، انگار نشستنهای متمادی چندماههام سرکار و زیادی بلند بودن پاهایم جوری که مجبور بودم مدام جمعشان کنم، تاثیر خودشان را گذاشتهاند. کمرم هم درد گرفته است، میزکارم زیادی پایین است و مجبورم برای دیدن مانیتور خودم را خم کنم. کف دستهایم هم بر اثر کار کردن زیادی با ماوس چند روزی انگار سندروم بسته نشدن گرفتهاند. خمشان که میکنم ناخودآگاه یک آه بلند به سراغم میآید. چشم هم برایمنمانده است. خارج از ظرفیت کارم توان زیاد خواندن مطالب را ندارم، کتاب که به دست میگیرم سوزش چشمانم شروع میشود. اینها تاثیرات فقط یک سال کارکردنم هستند. بدنم خراب شده است. فکر میکردم زانودرد مخصوص پیرزنهایی است که سالها لولای پایشان را چرخاندهاند و زندگی زیادی از پا و زانویشان سرریز کرده است. نمیتوانم در آینه نگاه کنم، حداقل الان نمیتوانم. اگر در آینه همان دختر 24سالهای باشم که پانزده سال از کار کردنم گذشته باشد چه؟ اگر تمام این پانزده سال فکرکرده باشم که یک سال سرکار رفتهام وفکر کنم هنوز همان دختر24 سالهی پر از آرزو هستم چه؟ اگر در روزمرگیهایم مرده باشم چه؟ وحشتناک است، زمان وحشتناک است. باید قبل از خزیدن بیشتر مرگ زیر سالهای زندگیام، حالم را خوب کنم.
حرف دل منو نوشتید. منم در جوانی پیر شدم. شش سال تمام کار کردم آخرش آرتروز مچ دست چپ+پای چپ نصیبم شد که همه به علت شرایط نامساعد و بد محل کارم بود. هر وقت هم اعتراض کردم کسی گوش نداد. بعدش گفتم واسه خودم کار خونگی درست کنم، شروع کردم به بافتن تابلوفرش نفیس. یک سال کار کردم الان گردنم چنان درد میکنه که نمیتونم اون رو چپ و راست کنم. واقعاً نمیدونم چرا بعضی ها به دنیا اومدن تا فقط درد بکشن؟ در اوج جوانی از کار افتاده شدم نشستم کنج خونه.