یه جا وسط کویر. ما بودیم،آسمون، آتیش و سکوت محض. گفت تا حالا از خودت فرار کردی؟ گفتم بلدم فرار کنم. گفت نمیشه. فکر میکنی فرار کردی اون لحظههایی که فک میکنی فرار کردی در واقع محکمتر به خودت چسبیدی. فکر کردم با چیزایی که دوس دارم و لذت میبرم از خودم جدا میشم و فرار میکنم یا شاید محکمتر به خودم و اونچیزی که هستم برمیگردم. گفتم شاید لذت و فرار یه جاهایی هم معنی باشن.