توی یه عصر برفی اونقدر دویده بودم که باید مینشستم و نفسهامو آروم میکردم، اونقدر که حس میکردم یه گلوله برفی خیلی بزرگ و شادم که هی بیشتر قل میخورم و بزرگتر و شادتر میشم، از اون لحظههایی بود که همهچیز دستیافتنی بود، باید مینشستم و دستیافتنیهارو تا سرد نشده بودند توی جیب میگذاشتم.