گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

از پله‌های یک طبقه خابگاه پرت شدم پایین. هیچیم نشد. زنده موندم. ولی از کمر و ماتحت و گردن مجروح شدم. یعنی با کمر و گردن پله‌ها رو اومدم پایین به جای اینکه با پا بیام. همیشه همینطوریم. یه جور شیدایی بی‌پایان. یه جوری بدنم کوبیده شده که انگار چندفصل سیر کتک خوردم. دست به هرجام بخوره دردم میره بالا. هرچی فکرمی‌کنم چی‌شد پام اونجوری زیرش خالی شد نفهمیدم. حتی فرصت نکردم فریاد بزنم. چشم باز کردم دیدم روی آخرین پله پخش شدم و هیچ‌کاری نمی‌کنم. نمی‌شد تو اون موقعیت کاری کرد. چندنفر اومدن دوروبرم گفتن خوبی. گفتم نه.گفتن پاشو گفتم نمیتونم. یعنی امتحان نکردم ببینم می‌تونم یا نه. ولی حدس می‌زدم کمرم شکسته باشه. ولی وقتی سعی کردم تونستم. حتی نیاز به آمبولانس و این‌چیزا هم نبود. هرچند اگر آمبولانس هم می‌اومد من نمی‌رفتم، چون گندش بزنن هرروز پامیشم میرم یه کافه هست که کیک بستنی‌های خوشمزه‌ای داره و منم هرروز میرم کیک بستنی می‌خورم. در واقع پولی برای جز کیک بستنی خوردن ندارم. حتی الان که یه دونه مهره کمرم درد می‌کنه هنوز سعی می‌کنم با کیک بستنی خوبش کنم. می‌دونی همون یه دونه مهره کمرم منو به فاک داده. یعنی میشینم و پامیشم ومی‌خوابم وهرکاری می‌کنم و هرکاری نمی‌کنم، اون زورش رو به من حالی می‌کنه. منم دیگه اهمیت نمیدم. چون می‌دونم بدنم کوفته شده. الانم هم سوئیتیم اومده داره موهای منو میبافه و منم یه گوشه دنج نشستم، اما خب واسه این چیزا دیگه دیره. واسه این احساسا. واسه اینکه یکی بیاد و تورو بلد باشه. احساس میکنم دیگه هیشکی منو بلد نیس. دیگه هیشکی منو بلد نمیشه. حتی اون‌روز که از پله‌ها خوردم زمین. هیشکی نبود. حالا فقط چای سبز هست حتی کیک بستنی هم نیس. چون گرونه و دیگه پولم نمیرسه. یه جا حتی بیس تومن قسط داشتم نرفتم بدم. به جاش رفتم کیک بستنی خوردم و برای کلاه‌قرمزی گریه کردم. حالا نمی‌شد مامان کلاه قرمزی نمیره. به جاش یه آدم دیگه که من روش حساس نباشم بمیره و من نفهمم. حالا دیگه چجوری کلاه قرمزی نگاه کنم و گریه‌ام نگیره. کلاه قرمزی تنها برنامه‌ای بود که وقتی نگاش می‌کردم گریه‌ام نمی‌گرفت. حالام که دارم می‌نویسم موهام بافته شده و چندتا کارعلمی و پژوهشی که من اگر الان انجامشون ندم ممکنه موقعیت علمی دنیا به خطربیافته، حتی اهداف طولانی مدتم. گفتم اهداف طولانی مدتم، یادم افتاد بگم از اهداف طولانی مدت بدم میاد. خیلی شوم و خبیثن. یه جورایی آدم‌رو بگا می‌دن. ولی اهداف کوتاه مدتم اونقدی نزدیکن که آدم بگا رفته محسوب میشه. نمی‌دونم دیگه زندگی همین‌چیزاش خوبه. همین از پله پرت شدناش. همین کمرو گردن درد گرفتناش. همین قسط ندادناش. همین که تا خرخره تو درسا و چیزایی که باید انجام بدی و نمی‌دی گیرکنی، همین‌که یهویی هیچیت نمیشه اما له میشی، داغون می‌شی مث اون یارو تو کشتی کج که میگی داره میمیره از بس مشت و لگد و شوت و ازاین چیزا خورده ولی یهو میبینی پامیشه و سرپا با یه حرکت اسلوموشن همه‌چیو از اول شروع میکنه. من همون یاروعه‌ام.

  • ایزابلا ایزابلایی

نظرات  (۴)

  • .: جیرجیرک :.
  • فکر کنم ما توی اون راندی هستیم که می ذاریم حریف هر چقدررر دلش می خواد مشت بزنه و خودش رو خسته کنه و خیال کنه دیگه کار تمومه. بعد یهو مربی چشمک بزنه که حالا وقتشه و ما شروع کنیم به کلک طرف رو کندن. ما توی همون راندیم منتها هنوز دنیا خسته نشده و نوبت اونه که مشت بزنه و لهمون کنه. ولی خیلی دور و دیر نیست اون لحظه ای که ما مثل برد پیت تو فیلم تروی با یه پرش و دست مشت شده دنیا رو بپاچونیم. yesss ^_^
    پاسخ:
    yessssssss بزن قدش که بپاچونیم :)
  • رفیعه رجعتی
  • رفیق خیلی ناراحت شدم ! مراقب خودت باش...
    چقدر این نوشته ، حرف دل من بود :(
    پاسخ:
    مرسی عزیزم :))
    دلم برای زندگی خوابگاهی و دوستانی که میشد باآنها حرف زد، آنها به تو گوش میکردند و حتی آدم را بلد میشدند تنگ شده:(
    پاسخ:
    ماجراهای خودش رو داره خوابگاه اصن... مگه میشه دل تنگش نشد.
  • برای بهار
  • این پست

    خیلی خنک می کنه دل آدم را

    دم  راه پله ها گرم