هرگز، هرگز خودم را نمیبخشم، هرگز خودم را برای اینکه دو ماه پیش از بودن با پدرم با لباسهایی که مخصوص آنجا نبود و مرا عاشقانه همراهی میکرد و من خجالت میکشیدم نمیبخشم. هرشب از یادآوری کثیف بودنم زجر میکشم. و ساعتها برای چنان احساس بیرحمانهای اشک میریزم. من دختر خوبی نبودم پدر. هیچوقت دختر خوبی نبودم. من برای تمام آن ثانیههایی که از بودنت در آن جمع خجالت میکشیدم خودم را استحقاق نیستی و مرگ میدانم. من هرشب با یادآوری آن صحنه خودم را شکنجه میدهم و از تو خجالت میکشم. چطور توانستم آنقدر بیرحم باشم؟