حالم خوب نیست. هیچ حالم خوب نیست. جدی میگم. سفر اولیه حالم رو خوب کرد. ولی کوتاه بود. حال خوب کوتاه. سفر دومیه که تنها بودم. رفتم شهر دانشجوییم. هزار کیلومتر اونورتر از خونمون. اولش خوشحال بودم. نصفه شب وسط بیابون توی راه به خودم گفتم چه غلطی دارم میکنم. چه لزومی داره که ول کنم برم؟ درس واسه چیمه. مگه مدرک قبلیه دردی دوا کرد؟ مگه علاقه مهمه؟
میدونی از ناامیدی دارم میمیرم. از ناامیدی دارم خفه میشم. من دختر خوبی نبودم. دختر ایدهآل اونا نبودم. دخترایدهآل خودم هم نیستم. فکر میکردم بعدش حالم خوب میشه. بعدش که نتیجهها اومد. بعدش که خواستم بازم شروع کنم. بعدش که رفتم یه دانشگاه بهتر. ولی نشد. رویاش قشنگتر بود. تمام اون شبایی که با رویای قبولی توی یه دانشگاه خوب میخوابیدم و به هیچی دیگه فکر نمیکردم اون شبا قشنگتر بود. الان قشنگ نیست. من دانشگاه خوب رو دوست ندارم. من نمیدونم دارم کجا میرم. نمیدونم دارم چیکار میکنم. نمیدونم بعدش میخوام چیکار کنم؟ نمیدونم هزار کیلومتر اونورتر اگه یه روزی دلم دستای مامان بابامو خواست باید چیکار کنم باید به کی بگم. اگه یه روزی بوی خونمونو خواستم باید چیو بو کنم. اگه یه روزی اتفاقی افتاد من چجوری باید بفهمم؟ چجوری باید خودمو زود برسونم؟نمیتونم برم در حالی که خوب نبودم. در حالی که دختر خوبی نبودم. در حالیکه اگه فرصتش پیش نیاد دیگه هیچوقت نمیتونم جبران کنم. نمیتونم همینجوری با اینهمه بدی بذارم برم و بعدش برگردم. گیریم که هیچکدوم از اینارو نخواستم. همه چی خوب بود. من از تنهایی نمردم. بعدش باید چیکار کنم.
من ترسیدم. از آینده ترسیدم. همون شب از آینده ترسیدم. همون شب که داشتم برمیگشتم. که داشتم میگفتم آیا ارزشش رو داره؟ ارزشش رو داره اینهمه اندوه رو بردارم با خودم ببرم بزارم جای دیگه. ترسیدم رفیق. جا زدم. من نمیدونم کیام و چی میخوام. قبلا میدونستم. الان دارن بهم میدن میگن بیا بگیر. همون چیزیه که میخواستی. که براش زجر کشیدی. من میگم نمیخوام. میترسم بگیرمش. میترسم بندازتم زمین و نفسمو بند بیاره.