توی خیابان راه میرفتم و بغض قورت میدادم. غمگین بودم. دکتر گفته بود باز هم جراحی لازم است. توی خیابان راه میرفتم و به پولهایی که تمام تابستان کار کرده بودم و پسانداز کنار گذاشته بودم برای سفر توی شهریور فکر میکردم که حالا دکتر قطار پولهایم را کشیده بود. به بیست روز از شهریور مانده فکر کردم به دوسفر. به شهر جدید دانشجوییام که فرسنگها با اتاق دنجام فاصله دارد. به بدشانسی خودم فکر کردم. از کنار ویترینها رد میشدم و برای لباسها آدمهای خاص تصور میکردم بدون توجه به آدمهایی که توی پیادهرو به من میخوردن و رد میشدند. کمی جلوتر رفتم. پشت یک ویترین به کت و شلوارها نگاه کردم به قشنگترینش گفتم نمیفهممت تو اینجا ایستادی و از بیرون هیچی خبر نداری، از دل آدما هیچی نمیفهمی، آخرشم یه صاحب پولدار میاد تو رو میبره، جاهایی رو میبینی که توش بدبختی نیست و رفتم.