داشتم فلافل میذاشتم توی نان باگت. همون فلافلی که سلف سرویسیه و فلافلاش خیلی خوشمزه است. بعد وسطش اونقد از ته دل خندیدم که دستام قلقلک میومد و نمیتونست روی برداشتن گوجه و کاهو و خیارشور و بقیه چیزا تمرکز کنه. مدام صدام میرفت بالا. یه لحظه چنگک و نان رو گذاشتم همون جلو روی پیشخون.به زور گفتم نمیتونم به خواهرم. خواهرم گفت منم نمیتونم دوباره خندیدیم. داشتم یه خاطره میگفتم وسط خندههام که نمیشد حتی یه جملهاش رو هم کامل کنم. هیچکاری جز خندیدن نمیشد کرد. جز ما دوتا مشتری دیگه بود با آدمایی که اونجا کار میکردن. مونده بودم چیکار کنم که دستام قلقلک نیاد و بتونم وسطش ساندویچمو آماده کنم. گفتم بیا بخندیم تا تموم شه. چشممون افتاد به آدمای اونجا. همه میخندیدن انگار خنده مسری بود. رفته بود روی لبها و ریخته بود لای دندونای آدما. دیگه راحتتر میشد قهقهه زد. زندگی وسط چنگک پراز خیارشور با دختری که نمیتونست خودش رو کنترل کنه جریان داشت.