من امروز دنبال پسر شمسی خانم گشتم. پسر شمسی خانم همسایه روبهرویی محلهی بچگیهایم. هرروز میآمد در خانهمان تا با هم مسابقه دوچرخه سواری بگذاریم و آخرش با دست و پایی زخمی به خانه برگردیم. پسر شمسی خانم در خانهشان تاب داشت، گاهی که لج میکردم و مسابقه نمیدادم وعده تاب و بیسکوییتها و خوراکیهای خوشمزه میداد و بعدش با هم میزدیم به دل کوچه و هو وه برو که رفتیم. من قیافه پسر شمسی خانم را فراموش کردهام. امروز در شبکههای اجتماعی دنبالش گشتم، میخواستم جایی پیدایش کنم بگویم هستی مسابقه تا ته کوچه بالایی؟ هستی برویم تا جان داریم تاب بخوریم؟ میخواستم بگویم پسرشمسی خانم خیلی دنبالت گشتم، هستی برویم دنیا را از همان دریچه هفده سال پیش نگاه کنیم؟ بعد بگویم دنیای بیخودی شده است پسر شمسی خانم و پقی بزنم زیر خنده و او بگوید حالا چرا اسمم را صدا نمیکنی و هارهار بخندیم و بعد برویم دور شدن قطارها را نگاه کنیم مثل آنوقتها که با دوچرخه رکاب میزدیم تا نزدیکی ریل و دور شدن مسافرها را تماشا میکردیم. میخواستم همه این چیزها را با پسرشمس خانم مرور کنم، همه این سالها را برایش تعریف کنم، اما پیدایش نکردم. پسرشمسی خانم دنیا بزرگ شده است، کاش تو همانطور سرتق و مصمم مانده باشی.
نامش نگار بود
شاید باور نکنی که چقدر دوچرخه سواری میکردیم!
4 سال پیش در فیسبوک به طور اتفاقی پیدایش کردم... اما او به سختی مرا شناخت، شاید هم اصلا نشناخت...