میخواستم یک روز که روی نیمکت پارک نشستهایم و پاپ کرن میخوریم، برایت بگویم، ببخش که بلد نبودم، که نشد اونجور ظرافتی رو داشته باشم که دوست داشتی، میخواستم بگم من فقط راه رفتن رو لبه جدول رو بلدم و ساعتها به یه چیز نگاه کردنرو، من بلدم تو پیتزا فروشی وقتی که رفتی از تو ماشین کتت رو بیاری دماغم رو بچوسبونم به شیشهی بزرگ مغازه و دماغم پخش بشه رو شیشه و هی با ایما و اشاره باهات حرف بزنم و شیشهها رو لکه کنم با چربی به جا مونده از دماغم، بگم که من از گربهها میترسم ولی از دور براشون ادا درمیارم و باهاشون حرف میزنم، بگم که من فقط بلدم کاردستیهای خیلی مسخره درست کنم و نقاشیهای افتضاح بکشم که با بچههای هفت ساله قابل تشخیص نباشه و شالگردنای کج و کوله ببافم و مجبورت کنم حتما بپوشی و بگم که هفتهای یه بار کارتونای بچهگانه تماشا میکنم و وقتی از دم مهدکودک رد میشم پنج دقیقه وامیستم و بچههارو نگاه میکنم، وقتی میخوام برم کتابخونه عمدا میذارم ساعت دوازده و نیم که اون دبستان پسرانه روبه روی کتابخونه تعطیل شده باشه و اون دوتا پسربچه تپل که هردفعه سرکتاب "خرباسواد" با هم بحث میکردن رو ببینم، بگم که من بعضی وقتها یهویی سه روز میرم تو خودم و بعدش یواشکی میام بیرون. میخواستم بگم من یهو برمیگردم مشت میزنم تو بازوهات و بغض میکنم، میخوام تورو نداشته باشم ولی تو خودترو ازم نگیر، من حتی وقتی میخوام تورو نداشته باشمم میخوام داشته باشمت، میخواستم بگم من میشینم سه ساعت نگات میکنم و بعد پقی میزنم زیرخنده و خیارسبز کراپ کراپ میجوم و بعدش که نبودی بهت میگم میشه یه کتاب رنگآمیزی کودکان بگیری؟ میخواستم بگم که وقت نشد، وقت تموم شد، همه ساعتای دنیا وایسادن و از اون موقع دیگه حرکت نکردن، میخواستم بگم، کاش میگفتم.