پیش از آنکه تنها بیسکوییتهای جامانده در جابیسکوییتی شیشهای با طرحهای رنگارنگ را در چای حل کنم و حل شدن و خمیرشدن بیسکوییتهای زرد رنگ بدون کرم و کاکائو را نگاه کنم، حل شدن حرفهایت در افکار سیالم بیشتر حواسم را به خود جلب میکند، قاشق مرباخوری طلایی رنگ یادگار مادربزرگ به کف نعلبکی چای بیسکوییت برخورد میکند و حرفهای تو سرتاسر ذهنم ردیف میشوند، مثل لشکری آماده به صف با لباسهای تمیزو اتوکشیده. پشت سرهم رژه میروند و جا عوض میکنند. از ذوق صداهایی خفه تو گلویم هجا میشوند، مدام برنامهها را بالا پایین میکنم، یکی از رویاهایم در حال تحقق یافتن است و من همچنان با خوردن بیسکوییت تعجبم را قورت میدهم، متوجه نمیشوم کی رفتهای و افکارم را زنده کردهای، گوشی که توی دستم ول میخورد را ثابت نگه میدارم، دنبال شمارهات میگردم، دنبال اسمت، میترسم تمام اینها خواب و توهم باشد، اسمها را یکی یکی و تند تند رد میکنم،با دیدن اسمت نفس عمیقی میکشم، برایت مینویسم: "تو از کی اینقدر خوب، من شدی که خودمم نمیتونم؟"