داشتم شالگردن میبافتم، یک شالگردن قهوهای سوخته شبیه نگاتیو فیلمهای قدیمی. تصمیم داشتم تمام سال را شالگردن ببافم، شالگردن بافتن آدم را خوشحال میکند. ساعتها رج به رج بافتم، وقتی رجهای آخر بودم نگاهش کردم، نگاتیو خاطرات و رنگ دستهای زن غمگینی بود که هیچ خوشحال نبود، تمام سال را شالگردن نبافتم، آن شالگردن قهوهای سوخته برای تمام روزهای سال کافی بود.