بیا دنیایی بسازیم که فلامینگوهایش، فلامینگوی زنده باشند. راه بروند، نفس بکشند، گردن درازشان را توی آب ببرند و غذا پیدا کنند، با هم بازی کنند و رنگهای لطیفشان را روی زخمهای چرکین زندگیمان بکشند، بیا دنیایی بسازیم که چاقوهایمان پوست فلامینگو را نبُرد و سر فلامینگو را. دنیایی که بریدن گردن پرندهها به راحتی بریدن پرتقالهای نارنجی پاییزی نباشد، راستی گردن فلامینگوها از کجا شروع میشود؟ درد را وقتی سرشان را ببری بیشتر حس میکنند یا وقتی چاقو را در سینهشان فرو کنی؟ فلامینگوها دادگاه هم دارند؟ با آدمهای جنایت کار چه میکنند؟ آنها که دست ندارند وقتی سر و بدن بیجان هم را میبینند چطور از نریختن اشکهایشان جلوگیری میکنند، با بالهایشان؟ با بالهای نرم و صورتی لطیفشان؟ مگر صورتی طاقت بغض فلامینگو را دارد، طاقت دل کوچک و بیطاقت یک پرنده آبی؟ چطور شد که فلامینگوکشی نشانه قدرت شد؟ در مدرسه کاربرد چاقو را چه چیزی یادمان دادند؟ چهبه سردلهایمان آمد؟ تا دیر نشده بیا دنیایی بسازیم که چاقوها گریه کردن، نبردین، خاتمه ندادن، ارضا نشدن را یاد داشته باشند. بیا دنیایی بسازیم که چاقوها مهربانی را یاد آدمها بدهند و آدمها انقراض نسلها را از یاد ببرند، بیا دنیایی بسازیم که فلامینگوهای مردهاش با سلاح آدمها سرد نشده باشند.