گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

جلوی پمپ بنزین صحرایی، همان‌جا که دو پمپ زنگ زده قرمزرنگ یکه و تنها ایستاده بودند، که تا کیلومترها فقط باد و بیابان را می‌دیدی، پمپ‌بنزینی که پمپ‌چی تکیده‌اش با مو و ریش‌های بلند همیشه گوشه لبش سیگار خاموش دود می‌کرد به خیال خودش. پمپ‌بنزینی که به ندرت مشتری‌ای پیدا می‌کرد، انگار پمپ بنزین ارواح بود و ماشین‌های مرده‌ها را آتیش می‌زد، آنجا ایستاده بودم، چندلیتر بنزین می‌خواستم، انگار حساب چندلیتر بنزین را نمی‌خواست، انگار ساخته شده بود پمپ‌چی باشد و بنزین توی ماشین‌هایی که نیست بریزد. انگار برای هیچ‌چیزی به دنیا آمده بود، آسوده، بی‌خیال و سنگین. رادیوی شامگاهی خبرهای مرگ و میر را توی فضا پخش می‌کرد، موج را عوض کردم صدای ساز دلنشینی می‌آمد، دوست داشتم کسی همراهم بود و یک لیوان چای برایم می‌ریخت. گوشه‌ای نگه داشتم، سبدم را زیرو رو کردم، توت‌خشک و برگه‌زردآلوهایم را جا گذاشته بودم، یک لیوان چای پررنگ سرکشیدم و زدم به جاده. باید می‌رفتم به کمپ. ده دقیقه تا مسیر مانده بودو هوا داشت زیادی تاریک می‌شد، سیاهی شب خالی از هرچیزی بود، خالی از وهم و خالی از امید، خالی از هرحسی که اسمش را بشود گذاشت زیستن. از توی آینه جلویم کیسه خواب یشمی‌ام را چک کردم. همراه با زمزمه‌های رادیو آواز می‌خواندم. تقریبا رسیده بودم، ماشین را گذاشتم کمی عقب تر. کوله محتویات خوراکی‌ها، چادرمسافرتی، کیسه‌خواب و اندک ‌چیزهایی که لازم داشتم برداشتم. وسایلم را گذاشتم و نشستم روی زمین. خودم را ول کردم روی وسایل. جاذبه کویر داشت  جادویم می‌کرد، کویر حرف نمی‌زند اما تو را کر می‌کند، زل زدم به آسمان. بزم ستاره‌ها تماشایی بود. آنسوی کهکشان‌ها چه چیزی اهمیت داشت؟ زندگی چگونه جریان داشت؟ چیزهایی در ستاره‌ها و آسمان دیدم که نمی‌توانم توصیف کنم، خودم را به آسمان انداختم و چیزهای شگفت‌انگیزی دیدم. برق ستاره‌ها مرا گرفته بود، انجا بودم تا کویر و آسمان پی در پی در من فرو ریزند و چیزی از درونم خالی شود، انجا بودم تا هیچ نباشم، تا هیچ نیاندیشم، تا غوغا نباشد، اما آنجا غوغایی دیگر داشت، بزمی دیگر، سحری دیگر. با صدای یک شبگرد دیگر به زمین برگشتم. با یک لیوان چای. گفت بفرمایید چای کمرنگ. پرسید مزاحم نیستم. گفتم بیا ستاره‌ها را نگاه کنیم. گفت تنهایی نگاه کردن لطف دیگری دارد من بروم؟ گفتم من می‌ترسم. گفت از چه. گفتم از آن ستاره‌ها از آن کهکشان. از آن که انگار دهان باز کرده که ما را ببلعد. گفت همه این ترس‌ها برای وقتیست که یکه باشی. حالا ما می‌توانیم این کهکشان را رام خودمان کنیم. گفتم چه قشنگ، خندید. صدای جرقه‌های آتش و رقص زبانه‌ها موسیقی دلنشینی ایجاد کرده بود. گفت بیا قصه بخوانیم. گفتم من قصه‌ام را بگویم؟ ساکت شد که گوش بدهد. گفتم توی همان پمپ بنزین قدیمی که دوتا پمپ قرمز زنگ زده داشت، من مردم، مرد پمپ‌چی با موهای بلندش شالم را پیچید دورگردنم و خفه‌ام کرد، گفتم این قصه واقعی من بود. گفت پمپ‌چی مرگ؟ گفتم بیا ستاره‌ها را نگاه کنیم.
  • ایزابلا ایزابلایی