ایستاده بودیم جلوی سوپرمارکت. با برادرم. یک لیست داشتیم. من آن کنار نشستم و خودم را به موسیقی سپردم. بعد از آن کلکلهای همیشگی که انگار تمامی ندارند، با لیست خرید شده برگشته بود. نشست کنارم. با هم قهربودیم. دوتا رانی درآورد و نشانم داد. تشنهام بود. گفت هلو یا پرتقال. گفتم هلو. گفت بیا همینجا بخوریم و بعد برویم خانه. گفت پولم نرسید برای بقیه رانی بخرم، به کسی نگو رانی خوردیم. چیزی نمانده بود پقی بزنم زیر خنده و آشتی کنم. خودم را کنترل کردم. رانی را باز کردم. چند نفس بعد حتی تیکهی ریز ته قوطی را هم خورده بودم. بعد به برادرنوجوانم نگاه کردم و گفتم برو که رفتیم.
این ذات برادر هاست. :)