گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

ساعت 7 صبح به نانوا گفتم : حساب سه هزارتومان آرد بدهید لطفا. بعد کیسه‌ی پلاستیکی را گذاشتم توی دستش. بوی نان به جای خواب نشسته بود در اعماق وجودم. یک‌نان هم برداشتم. پنج هزارتومانی را دادم و راه افتادم. به هیچ‌چیزی فکر نکردم. می‌خواستم زودتر برسم به رخت‌خوابم. نیم ساعت بعد آردها را دادم به مادرم. می‌خواست نان خانگی بپزد. کلیدها را گذاشتم روی‌میز و خودم را پرت کردم به جای خوابم. می‌دانستم خوابم نمی‌برد. کتاب بهترین گرم کننده‌ی چشم اینجور مواقع است. چندداستان کوتاه خواندم، یک ساعت شده بود و من خیال خواب رفتن نداشتم. بعد تلفن‌مان زنگ خورد. یک ماه قبل با ناامیدی تمام یک فرم فرمالیته درخواست اخذ مجوز برای کاری پر کرده بودم و حالا امروز تماس گرفته بودند. بوی خمیر ورآمده توی خانه پیچیده بود. بعد پدرم زنگ زد. گفت باید بروی دنبالش. گفت خسته نشوی. حس خاصی نداشتم. همیشه چیزهایی که می‌خواهیم خیلی دیر به ما رو نشان می‌دهند، گفتم می‌روم. خانه غرق در ساعت ده صبح شده بود. گفتم خدا کند اگر شدنی هست تا یک‌ماه آینده تکلیفش معلوم شود. بعد ملحفه را کشیدم روی صورتم تا از هجوم افکار فرار کنم. همیشه کارهای جدید آدم را می‌ترسانند. کارهایی که فرصتی هستند برای رسیدن به بعضی‌ ایده‌آل‌ها. چند دقیقه بعد در یک‌جور خلسه‌ای از خواب و بیداری بودم. انگار چشمانم گلریزان خواب برپا کرده بودند. خواب هجوم می‌آورد و افکار آن را پس می‌زد. چرت نیم‌روزی‌ام را خراب کردم. باید حواسم را پرت می‌کردم، همیشه این‌جور موقع‌ها که در موقعیت‌های خاص قرار می‌گیرم، زمان می‌خواهم تا منطقی فکر کنم، چندتا لاک برداشتم و رنگ کلیدهایم را که پریده و چرک شده بود را ترمیم کردم و برای‌شان شکلک لبخند گذاشتم. نقاشی‌ بچه‌گانه‌ام را به دیوار زدم و نشستم شیشه‌های عینک را لکه‌گیری کنم. بعد بوی نان آمد. نان برشته. داغ. توی دهانت که می‌گذاشتی آب می‌شد. یک نان را انتخاب کردم. پنیرمحلی سوغات مادربزرگ هم گوشه‌ی یخچال جا خوش کرده بود. با انگور وهندوانه. صبحانه خوردم. بقیه نان‌ها را مرتب کردم و در فریزر چیدم. بعد فکرم رها شده بود. هیچ چیزی نبود که آزارم بدهد یا مرا بترساند. بعد نوبت یکی از کتاب‌ها بود. خودش آمد سراغم. شروع کرد به خواندن. یک لحظه یاد نانوا افتادم، روپوش سفیدش با خمیرهای خشک‌شده و آستین‌های تازده تا بالای مچ دست‌هایش. کاش امکانش را داشت چند گونی آرد به زندگی‌ام بپاشد بعد آدم هرجور دلش خواست روی سفیدی‌ها نقش درست کند و لحظه خلق کند.
  • ایزابلا ایزابلایی

نظرات  (۳)


گاهی نه همیشه 
همیشه هر وقت هر ساعت 
وبتون عالیه
پاسخ:
گاهی چی نه؟ و همیشه و هروقت و هرساعت چی آره ؟
  • رفیعه رجعتی
  • منم ازین آردا موخامم بپاشم ب زندگیم....
    پاسخ:
    پس شما بفرمایید نانوایی!
    بوی نان داغ بهترین بو است ...
    چقدر خوبه نان خانگی ...:)
    پاسخ:
    بفرما نان خانگی آبان جان:)