آیدین سیارسریع استادم بود، همه تکالیفمرو دقیق و خوب انجام داده بودم، بعد در کلاس رو باز گذاشته بود داشت میگفت لطفا از طنز بزن بیرون، بعد با نگاهش بهم میگفت از کلاس برو بیرون. من وحشت کرده بودم یه جورایی تمام امیدم از نوشتن پوچ شده بود، همون موقع پوریا عالمی رسید، یه چیزایی در گوش هم پچپچ کردن و رفتن سراغ شاگردای دیگشون. من به پوریا عالمی میگفتم یه فرصت دیگه بهم بدین، شاید اشتباه شده باشه، اما اونا ندیده میگرفتن. بعد همش یه حسی بهم میگفت دیدی اینجام پارتیبازیه. دیگه به هیچچیزی امیدی نیست. بعدم از خواب بیدار شدم، خوشم اومده بود :)) میخوام با خوابهام کتاب بنویسم حتی. پسر زیادی متنوع و هیجانیاند لعنتیها.
خوابیه شما می بینین؟!
ای بابا!