برای خرید شی بزرگی مثل گوشی، خانوادگی به پاساژی رفته بودیم. صاحب گوشی بابایم بود. بعد بهترین گوشی سورمهای رنگ دنیا را انتخاب کردیم، بهترین قاب ضدضربه، بهترین خشگیرصفحه، بهترین شارژر ماشینی و بهترین لوازمی که یک پدر باید داشته باشد. همهمان جلوی ویترین ردیف شده بودیم و راجعبه گوشی بحث میکردیم، من میخواستم بیشتر بحث کنم، میخواستم مواظب باشم که فروشنده سرهمهی ما کلاه نگذارد، چشمانم را ریز کرده بودم و توی چشمانش براق شده بودم، منتظر بودم تا یک کلمه برضد فکرهای من بگوید و بعد مچش را بگیرم، هرچند دقیقه یکبار به اعضای خانواده یادآوری میکردم چشمانتان را خوب باز نگه دارید تا کسی گوشی توی پاچهتان نیاندازد. بعد فروشنده هی کاری میکرد که ما گوشی را بخریم، آخر سر خریدیمش. اگر دست من بود فروشندهای را انتخاب میکردم که دستهایش یغور و صورتی رنگ نبودند، اما دست من نبود، دست همه ما بود، دستهای صورتی نشاندهندهی آدمهای فریبکار و ماله کش است، این نظر من هست.بعد من فکر میکردم که دردسرهایم تمام شده است، اما دردسرهایم شروع شده بود، هی باید هزارشمارهی گوشی کهنه را توی گوشی نو وارد میکردیم. چون نمیشد شماره هارا انتقال داد و همه از من میخواستند که راهی را پیدا کنم و شمارهها لشکری بفرستیم توی آن گوشی. اما مردم همیشه توقعهای بیجا دارند. گفتم نمیشود، باید شیفت بگذاریم، دوبه دو. یکی شمارهها را بخواند، یکی توی گوشی ذخیره کند. نصفه شب شده بود و شمارهها تمام نشده بود. من گشتم توی گوشی پدرم، شمارههایی که به نظرم بیخودی میآمدند پاک کردم تا کارمان راحتتر شود. بعد همه را تهدید کردم که کسی چیزی نگوید، کسی چیزی نگفت. بعد نوبت آموزش صحیح کارکردن با گوشی بود که برعهدهی من بود. الان بابایم رفته است سفر. کار من چیست؟ خدمات پس از فروش
گوشی تا سه سال. کار خواهر کوچکم چیست؟ هردقیقه بپرسد چندتا شماره پاک کردی دیشب؟
گوشی تا سه سال. کار خواهر کوچکم چیست؟ هردقیقه بپرسد چندتا شماره پاک کردی دیشب؟