گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است


درحالی که غرق خوابم توی خواب احساس می‌کنم هردفعه تمام دهانم طوری به هم چسبیده که قادر به تکان دادنش نیستم و همینطور زبانم به سقف دهانم گیر کرده و  دندان‌هایم. نمی‌توانم با کسی حرف بزنم و کمک بخواهم بعد با تلاش‌های زیاد تمام شب تکه‌هایی شبیه دستمال کاغذی را آنقدر از توی دهان و زبان و گلو و حلقم بیرون می‌کشم که کم کم قادر به تنفس و تکان دادن دهانم می‌شوم. مشقت زیادی است. بخصوص که چندوقت است همیشه تکرار می‌شود. کسی تجربه‌ای مشابه دارد؟ یا می‌داند علتش چیست؟ احساس می‌کنم خشکی دهانم  توی خواب باعثش می‌شه اما چرا بیدار نمیشم و تمام شب توی خواب زجر می‌کشم؟
  • ایزابلا ایزابلایی
که تاب‌های بزرگسال و  سالتوها و ترن‌ها و هیجان‌ها، چیزهایی که فکر کردی فراموش کرده‌ای را تا توی دهان و چشمانت بالا می‌آوردند و هم می‌زنند و هم می‌زنند.
  • ایزابلا ایزابلایی
داشتم فلافل می‌ذاشتم توی نان باگت. همون فلافلی که سلف سرویسیه و فلافلاش خیلی خوشمزه است. بعد وسطش اونقد از ته دل خندیدم که دستام قلقلک میومد و نمیتونست روی برداشتن گوجه و کاهو و خیارشور و بقیه چیزا تمرکز کنه. مدام صدام می‌رفت بالا. یه لحظه چنگک و نان رو گذاشتم همون جلو روی پیشخون.به زور گفتم نمی‌تونم به خواهرم. خواهرم گفت منم نمی‌تونم دوباره خندیدیم. داشتم یه خاطره می‌گفتم وسط خنده‌هام که نمی‌شد حتی یه جمله‌اش رو هم کامل کنم. هیچ‌کاری جز خندیدن نمی‌شد کرد. جز ما دوتا مشتری دیگه بود با آدمایی که اونجا کار می‌کردن. مونده بودم چیکار کنم که دستام قلقلک نیاد و بتونم وسطش ساندویچمو آماده کنم. گفتم بیا بخندیم تا تموم شه. چشممون افتاد به آدمای اونجا. همه می‌خندیدن انگار خنده مسری بود. رفته بود روی لب‌ها و ریخته بود لای دندونای آدما. دیگه راحت‌تر می‌شد قهقهه زد. زندگی وسط چنگک پراز خیارشور با دختری که نمی‌تونست خودش رو کنترل کنه جریان داشت.
  • ایزابلا ایزابلایی