وسط کدام امتحان بود که عاشق شدم؟ همانجایی که بقیه را از عشق یواشکی نهی میکردم؟ از کجا آمد؟ بی هوا؟ به سبک دبیرستان؟
بگذار بگویم که به سبک دبیرستان عاشق شدهام. همانطور یهویی، بدونفکر، بچهگانه و شاد. عشق چیز خوبی است. خودش پیدایت میکند، همانجایی که میگریزی خفتت میکند و قلبت را چنگ میزند. فرقی نمیکند امتحانت ژنتیک باشد و چیزی نخوانده باشی، او کارش را بلد است. بگذار بگویم عاشق شدن توی بیست و پنج سالگی فرق زیادی با هفده سالگی ندارد. همان دست و دل لرزیدنها. همان تپش قلبها. همان خریتها. اما بیست و پنجسالگی به مراتب سختتر. عاقلتر.دیوانهتر. عاشقتر. تمام این تضادها در پوست و رگ تو میدود و تو به این فکر میکنی که قدرت عشق چقدر است؟