گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

۱۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

کلاه نداشتیم، ما کلاه اسپرت نداشتیم، کلاه لبه کج نداشتیم، فکر می‌کنید چه شد؟ حوالی ساعت چهارعصر یک مرد ماجراجوی کلاه‌فروش با کوله پشتی پر از کلاه‌های گانگسترها با هفت تیرش به سوی ما نشانه رفت که کلاه اسپرت یا گانگستری بخریم، من خودم را یک گانگستر بزرگ آمریکایی معرفی کردم و خواهرم را دستیار کوچکم، به خواهرم گفتم ردش کن برود و یک سیگار خاموش روی لبم گذاشتم، مرد جوان از روی بی‌تجربگی یک تیر به کنار پای من شلیک کرد و گفت بهتر است کمتر حرف بزنم و گرنه یک تیر حرامم می‌کنند، من به دستیارم دستور دادم که برود کلاه بخرد و قائله ختم شود، دستیارم رفت جلو کلاه‌ها را نگاه کرد گفت باید پسندمان شود، ما باید کلاه‌ها را دانه به دانه روی موهایمان امتحان کنیم، مرد جوان که پیر شده بود، گفت مسئله‌ای نیست لعنتی‌ها، گفتم به من کلاه گانگستری و این حرف‌ها نمی‌آید، من آدم اسپرتی هستم، کلاه را گذاشت روی سرم و گفت ظاهرا که این طور نیست نه؟ دستیارم یک کلاه دیگر روی سرم گذاشت هفت رنگ، گفت رییس این به شما خیلی می‌آید، گفتم می‌خریمش، گفت پانزده تومان. گفتم نمی‌خریمش. گفت گانگسترفقیری هستی. گفتم پس می‌خریمش چون من و دستیارم بسیار پولدار و شجاع هستیم، بعد کلاه را خریدیم و دوتایی روی سرمان گذاشتیم و زدیم به راه. کلاه داشتیم، ما کلاه اسپرت رنگی رنگی داشتیم و خوشبخت بودیم، خواهرم گفت با پانزده هزارتومان می‌شود چه‌کارها که نکرد. آه کشیدم. گفت خیلی کارها. گفتم مثلا کلاه نخریدن و گانگستر نشدن.
  • ایزابلا ایزابلایی

مامان، امروز سه بار بازار را زیرو رو کردم تا برای خوشحال کردن دلت چیزی بگیرم. در بازار هیچ چیزی پیدا نمی‌شود. چروکِ دست خوب کن، نساخته‌اند هنوز. کسی بلد نیست با ماژیک سیاه طوری موهایت را خط‌خطی کند که رنگشان نرود.

مامان کسی یک قوطی پر از کلمه‌ی "ببخشید" نداشت، تا هرکدام را بگذارم قسمتی از قلبت که هرروز بریدمش. تا برای همیشه خوب شود.

کسی یک قلک از پول‌های پس‌اندازی که با عشق جمع کرده بودی و همه اش را با عشق دادی به من، نداشت. هیچ مغازه‌ای خواب اضافه بسته بندی شده نداشت. هیچ کجا فداکاری دخترانه برای مامان‌ها نمی‌فروختند.

تمام این‌ها و چیزهایی که ننوشته ام و می‌دانی مرا به دردسر انداختند، مامان مجبور شدم بنشینم فکر کنم و به مغازه دارها پیشنهاد بدهم، کمی اشکِ الکی درست کند تا چشم‌هایت وقت‌هایی که ناراحتند نشتی نداشته باشند. مغازه‌دارها اینجورچیزها را نمی‌فروشند و من این را از روسری های آویزان شده فهمیدم که مخصوص پنهان کردن موهای سپیدت بودند. که نبینمشان.

مامان تو خیلی چیزها لازم داشتی و در بازار نمی فروختند. بازار را برای خوشحالی دل من درست کرده بودند. وگرنه من که یادم نمی‌رود، همین روزهایی که به خواندن با ذوقِ پیامک هایت گوش می‌دهم، برای تو روز مادر می‌شود.

پ.ن: پارسال نوشتمش.

  • ایزابلا ایزابلایی
گفتم حتی ماکارونی‌های پیچ پیچی و پاپیونی و اونایی که بدنشون چین چینیِ، دخترن؟
  • ایزابلا ایزابلایی
تو آنقدر زیبایی که وقتی کاری را انجام می‌دهی، انگار در حال وانمود کرد آن کاری. در واقع زیبایی تو مقابل همه چیزهای دیگر ایستاده و آنها را مثل یکسری جزئیات ریز پوشش داده است.
  • ایزابلا ایزابلایی
من برای سیب‌های سرخ لکه‌دار، برای ماهی نارنجی که چشمش گیر کرد به قلاب ماهیگیری فروشنده و از حدقه بیرون پرید و مرد، برای تمام بازیچه‌های‌مان، سال‌ها غمگینم.
  • ایزابلا ایزابلایی