گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

۱۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

چشم‌هایم را درون گودال‌های عمیق دفن کردم، دست‌هایم را توی خاک کاشتم و تندترین‌طوفان‌ها را مقبره‌ی موهایم کردم، پاهایم را استخوان سگ‌ها کردم و با رگ‌هایم آسمان و زمین را به هم کوک‌های درشت زدم، دیگر چیزی نمانده بود، داشتم می‌دویدم با بدنی که پا نداشت، و  سر نداشت و دست نداشت و چشم نداشت و لب‌هایش زخم‌های کاری‌‌ای داشت شبیه گل‌های انار. داشتم می‌دویدم با لب‌هایم. با گل‌های انار. من نبودم. خودم را دور ریخته بودم. وسایلم را گذاشته بودم و می‌دویدم. داشت دیر می‌شد. اگر صدایم را دور نیانداخته بودم می‌توانستم فریاد بزنم می‌توانستم با گلوی تمام بادها فریاد بزنم، اما چیزی گذشته بود، آن لحظه اگر رسیده بودم، اگر می‌رسیدم، اگر نمی‌خواستم تمام گل‌های انار را از لب‌هایت آویزان کنم، اگر ‌لب‌هایم را توی رودخانه انداخته بودم، شاید با باران‌های امروز عصر می‌توانستم تو را ببوسم، چه فرقی دارد، ماهی باشم یا رودخانه‌های جاری. اما دیر رسیدم و بعد هرگز دست‌هایم سبز نشد و بعد گل‌های انار هرگز انار نشدند و من هرگز دست‌هایم را برای چیدن گل‌های خشک‌شده‌ای که هرگز از شاخه جدا نمی‌شوند، پیدا نکردم.
  • ایزابلا ایزابلایی

عاشق کشف کردن راز آدم‌ها بودم، همه چیز از اتاق عمویم شروع شد، با آن کتابخانه‌ی پر از کتاب. روزها کنجکاوی باعث می‌شد میان کتاب‌ها جولان بدهم و برای خودم دنیایی بسازم، بهترین موقع ظهرها بود، وقتی که همه خواب بودند، کسی کاری به کارم نداشت و بدون خجالت می‌توانستم هرچه را که می‌خواهم بیرون بکشم، یک روز چشمم به دفترچه‌ای ان بالا افتاد. بالاترین قفسه‌ی کتابخانه. نزدیک سقف.

می‌دانستم مال عمویم است. می‌خواستم هرچه زودتر بخوانمش. آن روزها عمویم زن نمی‌گرفت. مطمئن بودم باید در دفترچه‌ی خاطراتش از عشقش نوشته باشد، می‌خواستم با ذهن کوچک و بچه‌گانه‌ام بدانم چه کسی باعث شده عمویم زن نگیرد.

یک روز تا نصفه‌های کتابخانه از قفسه‌ها آویزان شدم، میانه‌های راه دست‌هایم ضعیف شد و پرت شدم پایین و گومب صدا دادم.  اما خودم را زیر ملحفه آن گوشه اتاق کشاندم، که یعنی من خوابم و اتفاقی نیافتاده است. زانوهایم تا چندروز بنفش شده بودند. آنقدر آن راه را بالا رفتم تا یاد گرفتم چه‌جوری باید به آن دفتر برسم، یک روز تمام خطوط را با حرص قورت می‌دادم ولی ردی از معشوقه‌ی عمویم ندیدم. ناامید و با مشقت دفتر را سرجایش گذاشتم و به معمای حل نشده فکر می‌کردم. روزهای بعدی لنگه‌های کمد پایین کتابحانه توجهم را جلب کرده بودند، چرا هیچ‌وقت کلیدی روی قفل‌هایشان نبود؟ هرروز خودم را به اتاق می‌رساندم و بعد از وارسی کتاب‌ها دنبال کلیدها بودم. آنقدر کتاب‌ها را بیرون کشیدم تا دو کلید زرد را زیر یک کتاب سنگین دیدم. ناکس آن بالاها جاسازی‌اش کرده بود. آن روز فرصت نبود و نمی‌شد درب کمد را باز کرد. یک روز که چشم همه را دور دیدم رفتم سراغ کمد.

اولی کمد عمه‌ام بود. روی درهایش عکس چند هنرپیشه و خواننده مرد را چسبانده بود گمانم. من آنها را نمی‌شناختم. همان لحظه که عکس‌ها را دیدم، تصمیمم را گرفتم، باید از عمه‌ام متنفر می‌شدم که عاشق این همه مرد شده بود. بعد توی وسایلش دنبال چیزهایی گشتم  که شکل دانشگاهشان باشد. چند کارت پستال آن گوشه دیگر افتاده بود. از یکی که گل‌های قرمز قشنگی با پیش زمینه‌ی کرم رنگ و جملات انگلیسی داشت خوشم امد. زیر پیراهنم قایمش کردم و کش شلوارم را انداختم رویش و دست‌هایم را جلوی شکمم غلاف کردم و هرگز شک نکردم که کسی مرا با آن حال آشفته و دست‌هایم ببیند. بعد نوبت کمد عمویم بود، پر از آت و آشغال بود. آلبوم عکس‌های عمویم با دوست‌های زشتش و شلوارهای خمره‌ای و موهای یک وری. آلبوم‌های پراز تمبرهای گوناگون. و چیزهایی که برای یک دختربچه ده دوازده ساله جالب نبودند. بعد هی کارت پستال عرق می‌کرد و مجبور بودم کش شلوارم را جلو بدهم تا عرق‌ها خشک شوند و کارت پستال خراب نشود. با سختی فراوان کارت‌پستال را از خانه‌ی پدربزرگم رد کردم. در خانه جرات نداشتم بگویم آن را بدون اجازه برداشته‌ام و در واقع دزدی کرده‌ام. گفتم مال عمه است، یعنی عمه داده به من. کسی هم پا پی نشد. یک قاب زردرنگ خالی داشتیم توی خانه. انگار برای این کارت پستال ساخته شده بود. گذاشتمش توی قاب. عجب چیزی شده بود. هرروز نگاهش می‌کردم و کیفور می‌شدم. بعد یک روز فکر کردم جایی برایش پیدا کنم. ویترین کمد قهوه‎ای فقط آن قاب را کم داشت، آن را گذاشته بودم آنجا،پربازدیدترین جای خانه و هرگز شک نکرده بودم که عمه‌ام با دیدن جای خالی کارت‌پستالش و رویتش در خانه ما شک کند و آن را بشناسد.

*از وبلاگ بلاگفایم

  • ایزابلا ایزابلایی