گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

کاش در کنارت پازل هزارتکه می‌چیدم و تو نگاهم می‌کردی. تو چشم می‌دوختی به تماس سطحی‌ترین قسمت پوستم با تکه های پازل. به اخم‌هایی که تکه اشتباهی را می‌راند و به مشت‌هایی که نوید پیشرفت کار را می‌داد، کاش تو بودی و آن تکه‌های گم شده را برایم پیدا می‌کردی، تو بودی و لذت یک شب‌تاریک با یک‌میز پراز سرگرمی را می‌چشیدی. کاش تو بودی تا جایی پازل را نصفه کاره ول کنم و نگاهت کنم و تو ادامه‌اش بدهی. کاش تو بودی تا ببینی جدال دست‌هایت با چند تکه مقوا تا چه اندازه جادویی و غوغاست. کاش تو بودی تا دستم را زیر دستت بگذارم و تو با دست من پازل بچینی. کاش بودی تا تمام این کارها را تمام کنی. تمام بازی‌ها را یادم بدهی. کاش می‌آمدی. هزارپازل می‌آوردی، برای هزارشب. کاش پازل چیدن بلد بودی، مرا در کنارخودت.
  • ایزابلا ایزابلایی

زدم ماشین رو ترکوندم. یعنی یه خط واحده بدجورپیچید جلوم. یه پرایده هم داشت سبقت غیرمجاز می‌گرفت. منم گرفتم اون‌ور. اون‌ور دیوار بود. بغلش ساییده شد. بعدش فحش ندادم. آدم تو اینجور مواقع اصلا چیزی به فکرش نمیاد. یک گوشه نگه داشتم. فکر کردم میتوننستم الان مرده باشم. سرم خونی باشه. اینجور مواقع تو فیلما آدما یه سیگار از تو داشبورد بر‌میدارن می‌ذارن گوشه لبشون و گمونم حالشون بهتر می‌شه. من تو تصادف هنگ می‌کنم. یعنی وقتی تصادف شده می‌خوام به تموم آدمای دنیا بگم اتفاقی نیافتاده و به راهم ادامه بدم. از اینکه یه عده کارشناسی می‌کنن و خیلیا فقط نگاه می‌کنن بدم میاد. یه بار تو تصادف نصفه ماشینمون کنده شده بود و من با همون نصف باقی‌مونده‌اش همچنان داشتم می‌روندم. حالا نه اینکه من آدم شاخیم و اینا. نه می‌خوام اول به خودم ثابت کنم که ببین اتفاقی نیافتاده با همین نصفی هم ماشین میره. بعدش که همه مردم رفتن و کسی به ماشینم زل نزد کم‌کم به خودم میگم که ببین یه تصادف کوچولو بوده فقط . از پلیسم بدم میاد فوری میاد اون وسط ببینه چی شده. آدم دست و پاش رو گم می‌کنه. امروز پلیس نبود. منم با در ساییده شده داشتم می‌رفتم. اما پسر بدجوری دلم یه پلیس می‌خواست که اون موقع که تنهایی ماشین رو اون گوشه پارک کردم و همش فک می‌کردم اگه با خط واحده یکی شده بودم خونام الان کجاش ریخته بود یه پلیس میومد و من می‌پریدم بغلش و می‌گفتم ببین هیچ‌جام خونی نیست. یا می‌گفتم ببین خوب ردش دادم‌ها، اما حالم بدجوری خوب نیست. بعدش یه لیوان آب بده دستم و همه‌چی عادی شه. اما همه‌چی اون توعه. تو فکر آدم. بعدش هرچی به خودم گفتم دیگه تموم شد فایده نداشت، یعنی تو مغزم تموم نشده بود. مدام با یه پراید شاخ به شاخ می‌شدم و سرم خونی می‌شد و این قضیه تموم نمیشد. وقتی تو فکرت یه چیزی تموم نمیشه، تو خیابون تمرکزت به هم میریزه. صدبار هی می‌خوای تصادف کنی. هی همه برات بوق می‌زنن و فحش می‌دن. چاله‌های تو خیابون دهن وا‌میکنن و لاستیک ماشینت همش می‌افته تو همون چاله‌ها. پسر بذار یه چیزی بهت بگم. تو مجبوری ادامه بدی. حتی اگه قرار باشه بمیری. این رسم زندگیه. حتی اگه ماشینت رو مالونده باشی. فقط اگه یه همسفر خوب داشته باشی که آرومت کنه اون لحظه‌ها یه جور دیگه می‌گذرن. گمونم فرق زندگی‌ آدما با هم تو نوع همسفریه که دارن فقط.

  • ایزابلا ایزابلایی
نشسته بودم تو پژوهای بین شهری. یک پسره سوار شد. صندلی عقب. لاغر و بی‌ریخت بود و ریقو. با بی‌ریخت بودنش مشکل ندارم. با لاغر بودن و ریقو بودنش حرف دارم. چطور یک پسر با قد یک‌مترو کوتاه سانتی‌متر و لاغری مثلا لاغرکیلویی جوری می‌نشیند و لنگ‌هایش را از هم وا می‌کند که انگار بر تخت پادشاهی نشسته است و یک و نیم صندلی را به راحتی اشغال می‌کند. بعد بو هم می‌دهد. با بویش هم کاری ندارم، چون حالم را بهم می‌زند. با آن تلفن‌های لعنتی همراهش کار دارم که در یک مسیر دوساعتی، شش ساعتش را به حرف‌های شخصی می‌پردازد و شما هرچه هندزفری را بیشتر توی گوشتان فشار می‌دهید صدایش بیشتر توی گوشتان می‌رود. تجاوز به چه می‌گویند؟ اینکه حتی به گوش‌های کناری‌هایتان هم نفوذ کنید؟ لنگ‌های خشک‌تان را باز کنید؟ بو بدهید؟ توی صندلی جلو بنیشنید و شیشه را تا آخر بدهید پایین تا باد جاهایی که فردبی‌ریخت قبلی سرویس نکرده سرویس کند؟ تجاوز تا کجا جلو می‌رود؟ تا جایی که آنقدر اعتماد به نفس داشته باشید که تذکرها را هم به هیچ‌جایتان بگیرید؟ صرف اینکه شما پسر هستید این مجوز را به شما می‌دهد که هرطور دوست دارید رفتار کنید؟
چند لحظه به آن پسر بوناک که از قضا کر هم بود یک نکته‌ای بنویسم و شما را به برنامه بعدی می‌سپارم. امیدوارم خواندن بلد باشد، چطور با آن قدت آنقدر پاهایت را باز کردی؟ با خودت فکر نکردی من اگر می‌خواستم مثل تو بنشینم تو باید تا آخر مسیر دنبال ما می‌دویدی؟ بعد چطور خواب می‌رفتی که آن گردن لعنتی‌ات هی می‌خواست بیوفتد روی ما. اصلا مگر با آن همه حرف زدن فرصت خواب رفتن پیدا می‌کردی؟ اصلا تو چطور آن همه را می‌توانستی؟
  • ایزابلا ایزابلایی