گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

توی یه عصر برفی اونقدر دویده بودم که باید می‌نشستم و نفس‌هامو آروم می‌کردم، اونقدر که  حس می‌کردم یه گلوله برفی خیلی بزرگ و شادم که هی بیشتر قل می‌خورم و بزرگتر و شادتر می‌شم، از اون لحظه‌هایی بود که همه‌چیز دست‌یافتنی بود، باید می‌نشستم و دست‌یافتنی‌هارو تا سرد نشده بودند توی جیب می‌گذاشتم.
  • ایزابلا ایزابلایی

نظرات  (۳)

  • پرستو ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
  • چه عالی 
    خوش باشی همیشه 
    و دست یافتنی ها همواره دست یافتنی تر بشن:)
  • .: جیرجیرک :.
  • ازون لحظه ها که لپات از سرما گل انداخته اما نفست اون قدر گرمه که همه ی برودت دور و برت رو با یک "ها" بخار می کنه و محو. چه حس خوبی :)
    چه عالی واقعا
    خوشی هایتان مستدام