توی محل کارم نشسته بودم. یک نفر آمد. یک جور خوبی دوست داشتم نگاهش کنم. سلام کردم. گفتم بفرمایید.
گفت چطوری بگویم و نگاهش را دزدید.
بیشتر نگاهش کردم. گونههاش گل انداخت. گل انار.
گفتم میتونم کمکتون کنم؟ گفت چند لحظه صبر کنید.
گوشیاش را در آورد و گفت الان درست میشود.
انگشتانش تند تند روی حروف لیز میخورد.
چند لحظه بعد گفت تمام شد.
گفتم چی؟
گفت این گوشی دست شما باشه، الان برمیگردم.
با کمی تعجب گوشی را گرفتم، چشمم خورد به خطی که نوشته بود:
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.
از خوابها
گفت چطوری بگویم و نگاهش را دزدید.
بیشتر نگاهش کردم. گونههاش گل انداخت. گل انار.
گفتم میتونم کمکتون کنم؟ گفت چند لحظه صبر کنید.
گوشیاش را در آورد و گفت الان درست میشود.
انگشتانش تند تند روی حروف لیز میخورد.
چند لحظه بعد گفت تمام شد.
گفتم چی؟
گفت این گوشی دست شما باشه، الان برمیگردم.
با کمی تعجب گوشی را گرفتم، چشمم خورد به خطی که نوشته بود:
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.
از خوابها