خستگی به تنم زده است، گاهی وسط کارهایم چرت میزنم و بعد از خواب میپرم، گاهی مثل امروز دوست دارم یک پتوی بزرگ و سنگین پشمی و گرم پهن کنم رویم و وسط راه و انبوه مردم و کپههای وسایلشان، یک جور امنی که انگار هیچکس به جز من در این دنیا وجود ندارد و هیچچیز نتواند تکانم دهم بخوابم و خستگی تمام اینروزها را بیرون کنم، اما با خودم میگویم کمی دیگر ادامه بده، کمی دیگر بدو، تمام میشود، بعد میتوانی تمام کارهای دلخواهت را انجام بدهی، بعد دستهای خودم را فشار میدهم و کمی با چشمهای باز میخوابم.