گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

کلاه نداشتیم، ما کلاه اسپرت نداشتیم، کلاه لبه کج نداشتیم، فکر می‌کنید چه شد؟ حوالی ساعت چهارعصر یک مرد ماجراجوی کلاه‌فروش با کوله پشتی پر از کلاه‌های گانگسترها با هفت تیرش به سوی ما نشانه رفت که کلاه اسپرت یا گانگستری بخریم، من خودم را یک گانگستر بزرگ آمریکایی معرفی کردم و خواهرم را دستیار کوچکم، به خواهرم گفتم ردش کن برود و یک سیگار خاموش روی لبم گذاشتم، مرد جوان از روی بی‌تجربگی یک تیر به کنار پای من شلیک کرد و گفت بهتر است کمتر حرف بزنم و گرنه یک تیر حرامم می‌کنند، من به دستیارم دستور دادم که برود کلاه بخرد و قائله ختم شود، دستیارم رفت جلو کلاه‌ها را نگاه کرد گفت باید پسندمان شود، ما باید کلاه‌ها را دانه به دانه روی موهایمان امتحان کنیم، مرد جوان که پیر شده بود، گفت مسئله‌ای نیست لعنتی‌ها، گفتم به من کلاه گانگستری و این حرف‌ها نمی‌آید، من آدم اسپرتی هستم، کلاه را گذاشت روی سرم و گفت ظاهرا که این طور نیست نه؟ دستیارم یک کلاه دیگر روی سرم گذاشت هفت رنگ، گفت رییس این به شما خیلی می‌آید، گفتم می‌خریمش، گفت پانزده تومان. گفتم نمی‌خریمش. گفت گانگسترفقیری هستی. گفتم پس می‌خریمش چون من و دستیارم بسیار پولدار و شجاع هستیم، بعد کلاه را خریدیم و دوتایی روی سرمان گذاشتیم و زدیم به راه. کلاه داشتیم، ما کلاه اسپرت رنگی رنگی داشتیم و خوشبخت بودیم، خواهرم گفت با پانزده هزارتومان می‌شود چه‌کارها که نکرد. آه کشیدم. گفت خیلی کارها. گفتم مثلا کلاه نخریدن و گانگستر نشدن.
  • ایزابلا ایزابلایی