گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

توی داروخانه آقای نسبتا مسنی چیزهای بامزه‌ای گفت و من خندیدم. با دهان خونی. قاه قاه. وقتی جاهایی هستی که زجر را بیشتر را حس می‌کنی یا مریضی خود یا اطرافیانت را میبینی چیزهای شیرین کوچک خیلی زیاد می‌تواند تو را خوشحال کند، یک کلمه، یک حرف، یک جمله برایت خنده‌های شیرین‌تری به همراه می‌آورد، وقتی که می‌خواهی از پوسته‌ی رنج خارج شوی و هی پیه امید و روشنایی به خودت بمالی. توی داروخانه آقای نسبتا مسنی چیزهای خیلی بامزه‌ای گفت که فقط من قاه قاه خندیدم، هزار دقیقه.

  • ایزابلا ایزابلایی

نظرات  (۲)

  • مجید مویدی
  • کاملا درسته! آدم اینجور مواقع، به هر طناب نازکی که کمی زندگی و امید تو خودش داره چنگ میزنه. منم تجربه ش کردم :))
    یه بار تو یه درمانگاه حالم به شدت بد بود، اونجا به حرفای پرستار خیلی خندیدم. بعدا که فکر کردم دیدم خیلی هم چیزای شاخی تعریف نکرده بوده، اما اون لحظه به من خیلی چسبید
     
    پاسخ:
    اون موقع به نظرم کاملا آدم قدر لحظه رو میفهمه. قشنگ تو حال زندگی میکنه و ازش لذت میبره. 
    من مریض بودم. پرستار همش حرفای بامزه میزد و میخندید. من خندم نگرفت ولی. فک کنم به خاطر آمپول توی دستش بود :/
    پاسخ:
    اون موقه آره خب، بعد از آمپول مثلا اگر شرایطش پیش میومد شاید روحیه ات عوض میشد.