اون پسره که کاپشن کلاهدارسفید راهراه پوشیده بود رو مسخره کردم. چون اونجا گرم بود. من گرمم بود و قاعدتا همه گرمشون بود. چون به نظر من کاپشن پوشیدن تو این فصل سال مضحک بود. بعد که هی چشمم بهش خورد بازم قضاوتش کردم. افکارم رو با یک آدم دیگه هم شریک شدم. اون پسره که پاچه شلوارش چین داشت هم پیش خودم مسخرهاش کردم. بعد وجدانم شلاقم زد. شاید اون پسره که کاپشن پوشیده بود، لباس مناسبی نداشت، یا مریض بود، یا حتی صرفا دلش میخواست، من با کفشاش راه نرفتم ولی راه رفتنش رو قضاوت کردم، مسخره کردم و خودم رو بامزه جلوه دادم، اون لحظهای که داشتم مسخره میکردم هم میدونستم که دارم مسخره میکنم، میدونستم دارم قضاوت میکنم، میدونستم من جای اون نیستم ولی خب میدونی، سخته، سخته گاهی شبیه اون خود ایدهآلت رفتار کردن، سختترش زمانیه که میفهمی. زمانی که میفهمی باید مبارزه کنی.
امشب تو ماه محرم جایی بودم که قرار بود گناه توش نباشه، آدما جمع شده بودن دور هم تا یه چیزایی رو یاد خودشون بیارن و یه چیزایی رو زنده نگه دارن، من چندکلمه حرف زدم، بخوای بشماری کم کم هفتاد هشتادتا گناه شد.
امشب تو ماه محرم جایی بودم که قرار بود گناه توش نباشه، آدما جمع شده بودن دور هم تا یه چیزایی رو یاد خودشون بیارن و یه چیزایی رو زنده نگه دارن، من چندکلمه حرف زدم، بخوای بشماری کم کم هفتاد هشتادتا گناه شد.