هویجهای نارنجی همراهم بودند. تعدادشان زیاد بود. توی ترافیک هویج بزرگتر پیر با صدای گرفتهای گفت: از غولهای آهنی میترسد و رفت پشت هویجهای دیگر قایم شد. خانم هویج گل سرسبد نایلون با تلسر سبز و لبهای سرخ عشوهای کرد و سرش را از نایلون در آورد و با تعجب به هلال ماه نگاه کرد و با فریاد گفت هویج قوز کرده بیرنگ را ببینید. همه هویجها قاه قاه خندیدند. من به آنها توضیح دادم که اسمش ماه است و فرمانروای شبهای هویجی و غیرهویجی است. هویج بچه که حوصلهاش سررفته بود و بدقلقی میکرد با دیدن آسمان بهانه میآورد که زری زری میخواهد. نیم ساعت طول کشید تا بفهمم منظورش ستارهها هستند. در شهر هویجستان اشیا اسمهای عجیب غریبی دارند. من به لباسهای نارنجیام نگاه کردم، حتی لاکهای ناخنهایم هم نارنجی بودند از وحشت اینکه مبادا من هم هویج شده باشم پایم را روی ترمز فشار دادم، باورنکردنی بود، ماشینها بوق میزدند و همهشان شکل هویجهای غول پیکر و جورواجور بودند، روی تابلو نوشته بود، یک جانی به هویجستان گریخته است، لطفا مراقب باشید و از هرج و مرج جلوگیری کنید. دیر شده بود. باید برمیگشتم، تا قبل از اینکه به جرم کشتن صدها هویج، توی چشمهایم هویج فرو میکردند و مرا توی دهان خرگوش میانداختند. پدال گاز را تا ته فشار دادم. آن نایلون مزخرف را پرت کردم بیرون از پنجره و با پلیس تماس گرفتم. هیچکس حرفم را باور نمیکرد. آخر سر وقتی تلفن را قطع کردم، آثاری از چیزهایی که دیده بودم نبود، هویجهای نارنجی همراهم نبودند، انگار ماه نفرینشان کرده باشد، با دستهایم نگاه کردم نارنجی بودند، باید برمیگشتم و نایلون را برمیداشتم، حالا فهمیده بودم. من تنها آدم شهر بودم که میتوانست با هویجها حرف بزند و شهرشان را تماشا کند، باید با فرمانروای شهرشان حرف میزدم و رنگ دستهایم را برمیگردانم، اگر تا صبح نشده بود و زری زریها غیبشان نمیزد، میتوانستم از این کابوس لعنتی خارج شوم. به شرطی که موهایم را سبز کنم و از عالیجنابشان عدرخواهی کنم. من باید توی تمام شهر تابلوی هویج خوردن ممنوع را میچسباندم، دیر شده است، باید یک راهی باشد تا قبل از سپیده. من حتما یک اسباببازی هویجی راه میاندازم و از تمام هویجها تقدیر میکنم، باید اینها را به فرمانده بگویم. حتما قبول میکند. حتما قبول میکند.