همونروزی که توی دانشگاه هرچه سرچرخوندیم حتی یک آدم آشنا هم ندیدیم که خاطرهبازی کنیم، رفتیم مدرکمون رو بگیریم. سه تایی. ظهرش آماده میشد. اونجا شهر بدی نبود. توش کلی خاطره داشتم. تموم مدت تا ظهر فکر میکردم کاش میشد خاطرههام رو اون حسی که اونجا داشتم رو بیارم اینجایی که زندگی میکنم. حیفه اونجا بمونه. اونجا خاک شه. اون گوشه دیگه نبینمش. اون پارکها و مغازهها نباشن. خیابونها دیگه آدمو رو به کلاس نرسونن. همهچیز بد ولی خوب نباشه. حیفه که غروبای دلتنگی با دوستام نباشه، کافههاش نباشه، اون پسره که هرروز گل میذاشت رو نیمکت دیگه اونجا نباشه. حیفه که آدما هی میومدن و میرفتن. تو اون دانشگاه همه آشناهای خوب و بد رفته بودن. نگاهها غریبه شده بود، یه جور سردی حاکم همه چیز شده بود. بوفه رو جابه جا کرده بودن، ولی خاطرات رو نتونسته بودن از اون نقطه تکون بدن، ساختمون اضافه کرده بودن و آدم. خابگاههاش پر آدم بود، آدمای مختلف. شبای پر رمز و راز. شبای پر ستاره. تختهای سربه گور و تاریک. آدمای مخوف. آدمای ساده. رنگ پوستای مختلف. عادتهای غریب. اعصابهای مانده. دخترهای تنها. کتابهای بیخود. محوطه پر خاطره. جمعهای صمیمی. کلاسهای با تاخیر. خوابهای ناآرام. روزهای بیپولی. آدمهای مرفه. شهربدآب و هوا. مسجد دلگیر. مردفروشنده، نیمکتهای خالی. دریاچه بیآب. اتوبوسهای دانشجودار. حس دانشجو بودن. دغدغه خالی. فکر سلف سرویس. رژلب ماسیده. موهای عرقکرده. سریالهای تا سپیده دم. بیسکوییت با چای. دردودل شبانه. همه رفته بودن. همه گذاشته بودن و ترک کرده بودن. اونجا دیگه جای موندن نبود. خفه میکرد گلوترو. هرچی سعی میکردی دیگه برنمیگشت. هیچکس نبود بگه کی امتحان بذاریم. کی امتحان نذاریم. هیچکس نبود که براش قسم بخوری که نخوندی و اونم باور نکنه. صندلیها دیگه اونجوری نبودن. خوشکل شده بودن. ولی باید ازشون فرار میکردی. باید فرار میکردی وگرنه صداها میپیچید تو گوشت و دیوونت میکرد، باید میذاشتی میرفتی. همون موقع که باید میرفتیم، که ظهر بود، که رفتیم مدرکمونرو بگیریم، همون موقع که از بس منتظر شدیم سرپا کلافه بودیم و هیچکس حاضر نبود تکون بخوره که بشینیم. همون موقع که اول تو رفتی و مدرکتو گرفتی و دست گذاشتی رو معدلت و اومدی. همون موقع که گفتی بچهها اون آقاعه دستش خورد بهم از پشت سرم. بعد فکر کردیم که عمدی نبوده. همون موقع که نوبت من بود برم مدرکمو بگیرم و اون آقا از پشت میزش اومد پشت سرم و من حواسم به پرکردن فرمه بود. همون موقع که از بختم یکی رسید و اون آقا نتونست دست بزنه. همون موقع که بهم گفت التماس دعا و تسبیحشو چرخوند. همون موقع که نوبت سین شد و برافروخته اومد و گفت اون کار عمدی نبوده و ما گر گرفتیم. مدرکامونو چپوندیم تو کیفمون و شمردیم روزی به چند نفر دست میزنه این شکلی. همون موقع که میخواستیم بریم خرخرشو بجوییم ولی نمیدونستیم چه جوری. همون موقع که از وسط راه برگشتیم و رفتیم به مسئول اونجا بگیم و نمیدونستیم چه جوری توضیح بدیم. همون موقع که مرده سرخ شد و ما از خودمون خجالت کشیدیم، من همونجا همون موقع فهمیدم اونجا همهچیز مثل قبل مونده. فهمیدم تلخیهاش هنوزم هست. فهمیدم اونجارو خاطرات خوبمو دوست دارم ولی نمیخوام ببرمشون. نمیخوام باهام اینور و اونور بیان. هرچی فکرکردم هرخاطره خوبی یه چیزبدی داشت. یه چیزی که ماجرارو کوفت کرده بود.یا بعدش خراب کرده بود. یا خوبه شده بود غمانگیز چون دیگه نمیتونست تکرار بشه. چون خیلی دور شده بود اندازه یک قرن فاصله گرفته بود. همون روز خاطراتمرو گذاشتم همونجا. تو همون شهر. گوشه همون دانشگاه. توی تکتک جاهایی که رفته بودم. خاطرات رو گذاشتم و فهمیدم نمیتونم با اونا یا بدون اونا اون چیزی باشم که الانم، گداشتمشون اما یه جوری که فقط خودم بتونم برشون دارم. یه جوری که بتونم برگردم. بتونم ادامه بدم ولی حواسم بهشون باشه، همونروزی که توی دانشگاه هیچ آدم آشنایی ندیدیم، من خاطراتمرو خاک کردم اومدم، اما چیزای زیر خاک هیچوقت از یاد آدم نمیرن. خاطرهها اگه میخواستن از یاد برن که بهشون نمیگفتن خاطره. اونا هستن تا ما باشیم. لحظه به لحظه. مو به مو تو رو تعریف میکنن. کارشون اینه.