کتککاری کردیم. ماگم شکست. گوجه پرت کردم بهش. ماگم خورد تو کمرم و پرت شد شکست. میخواستم براش مراسم بگیرم که دیدم یکی انداختش تو زباله. دستم زخمیه. ماگم تنها چیزی بود که داشتم. الان دیگه هیچی ندارم. هیچی ندارم شبها چای بریزم توش یا دمکرده. هم بزنم بخورم. بعد نگاهش کنم و محکمتر نگهش دارم. چقد براش رویا بافته بودم. همین امروز همش شکست. علاوه بر اون دیگه مهم نیستم. یک چیزدیگه هم هست، دستم داره درد میکنه. همیشه فکر میکنم حق با منه و حق با من هم هست بدبختانه، خیلی دوس دارم یکبار حق با من نباشه ولی دست من نیست همیشه چسبیده با منه، بعضی وقتهام فک میکنم اصلا من خود حقم میدونی. فقط نمیتونم منظورم رو برسونم، نمیتونم نشون بدم، لعنتی نمیتونم، چون مردم خنگن همشون خنگن هیچکس منظورت رو نمیگیره. همه میگن من قویام یا برام مهم نیست،یا سنگدلم یا هرکوفت دیگهای که هیچکس طرف منرو نمیگیره تو دعوا. آدم سخت میگیره بهش. همیشه یکتنه بخواد بجنگه. با همهچیز. همیشه یک طرف باشه بقیه یک طرف دیگه. تو دلم دوست دارم چنگ بزنم همهرو خفه کنم. از یک چیزی هم تو دعوا بیشتر میخورم غرورمه. خیلی میخوامش. مهم نیست بقیه چیبگن. دیفالتم مغرور بوده اصلا. قاشق ماگم و اون چیز قهوهای زیرش حالا تنها شدن. دیگه نمیتونم مثلش رو داشته باشم. یه چیزایی هم تو چشمام جمع شدن که اگه آب دهنمرو قورت ندم میریزن بیرون. تا صبح. دلم نمیخواد مثل بچهها برای یک کتککاری و یک ماگ که خیلی دوستش داشتم اونچیزارو بریزم بیرون، پس تا صبح آب دهان قورت میدم. کمرم نمیدونم چرا درد نگرفت، ولی لعنتی کاش حداقل کتک زدن بلد بودم. دفاع شخصی مثلا. یک چیز دیگه هم هست، خیلی وقته از همه کناره گرفتم. نمیدونم آدم چرا وقتی از همه کناره میگیره و میره تو خودش اینقد منفور میشه. چرا همه ازش بدشون میآد. ولی خب میدونی من همیشه دوست دارم امپراطور و پرنسس و از این چیزها باشم. خب الان پرنسس نفرتم در عوضش. یعنی آدم باید تا ته یک چیزی رو بره بعضی وقتها.