گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

۲۴ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

یک پیاده رو هم باید بسازند، مخصوص آدم‌های دلتنگ. هروقت کسی دلش تنگ شد یا گرفت، شال و کلاه کند و برود توی آن پیاده‌روی بی‌انتها راه برود. مخصوصا در زمستان. برود شانه به شانه یک هم‌قدم  بدون اینکه آن فرد را بشناسد یا در چهره‌اش دقیق شود، راه برود. دستش را بگیرد و دنیا را تماشا کند. با هم سیگار بکشند و توی آسمان دودش را ول کنند. به هم یک خاطره که تا به حال برای کسی تعریف نکرده‌اند تعریف کنند و حماقت‌هایشان را رو کنند. توی شانه هم بزنند و از حماقت‌های هم فریاد بزنند و همدیگر را مسخره کنند. یک نفر که در انتهای مسیر یک قهوه داغ به دست‌های یخ‌زده‌ات هدیه کند و هنگام خداحافظی بگوید، هی ‌میشه یکم کلاهت‌رو بکشی بالاتر ببینم چشمات چه شکلیه؟
  • ایزابلا ایزابلایی

نوزده کیلوگرم دیگر باید داشته باشم که ندارم. یعنی باید نوزده کیلوگرم چاق شوم. روزها تناول می‌کنم و به وقتی فکر می‌کنم که به شکل یک توده بزرگ پهن در بیایم  که به سختی می‌توانم راه بروم و تنها یک دهان در من باقی مانده باشد که به تناول ادامه دهد. آنوقت می‌توانم از طریق وبلاگم طریقه‌ی افزایش وزن را یادتان بدهم و رموز چگونه چربی بخورید را افشا کنم. اما چاقی سخت است. دهانتان مدام باید در حال جریدن و کرپ کرپِ خورد کردن خوراکی‌جات باشد. به هرکس که اطرافتان ببینید به شکل کالری نگاه می‌کنید و می‌خواهید ببینید چقدر کالری می‌توانید از آن بدست بیاورید. توی کیف‌هایتان دنبال کالری می‌گردید و یک حسابدار تمام وقت برای محاسبه میزان کالری‌های بلع کرده‌تان استخدام می‌کنید. کالری بدچیزی است. مدام از دهان شما می‌گریزد. باعث و بانی تمام مشکلات بشر کالری است. باعث اینکه من نتوانم دهان دشمنانم را سرویس کنم. باعث اینکه نتوانم ظالمان را نابود کنم. باعث اینکه نتوانم وزن روزهای پاییزی کوچک را تحمل کنم، باعث اینکه نتوانم موهایم را لَخت کنم، باعث اینکه نتوانم بازو بگیرم همه این‌ها کالری است. کالری که بعضی وقت‌ها بستگی به حالم کَلِری هم تلفظ می‌شود، در حال تبدیل شدن به بزرگ‌ترین معضل جامعه است. وقتی یک توده پهن شدم بیشتر توضیح می‌دهم.

  • ایزابلا ایزابلایی

آرام و جدی سد راهم شو. آنقدر جدی که نشود از چهره‌ات خشم، عصبانیت، یا عشق و تنفر را فهمید. بعد چشم، چشم را می‎بیند، نرمی انگشتانم خطوط چهره‌ات را. تو باید بوسیده شوی. تو باید بوسیده شوی و آرام نگاه کنی. باید بوسیده شوی و نگاهت داغ باشد. خطوط چهره تو با ساعت‌ها بوسه و نوازش کشف می‌شود، تو باید کشف شوی، آرام، آرام مثل رفتارت، مثل نگاهت. بعد آغوشت تیر خلاص را بزند. تو باید بوسیده شوی، آرام و جدی، قرن‌ها، قرن‌ها، قرن‌ها.

  • ایزابلا ایزابلایی
کلا از آب می‌ترسم. تو استخر دونفر بودن که وقتشونو گذاشتن برام. قرار شد بریم یکی از سرسره سرپوشیده‌ درازها رو من امتحان کنم. به غایت تاریک بود. هرچی بیشتر می‌رفتیم تاریکی تموم نمی‌شد. یاد قبر افتادم. مدام با خودم می‌گفتم نباید می‌اومدم اینجا. وحشت دست و پام‌رو بسته بود. شیبش بیشتر می‌شد و ما بیشتر تو تاریکی لیز می‌خوردیم و جلو می‌رفتیم، انگار دیگه تاریکی جزئی از ما شده بود. یاد هیچ‌چیزی نیافتادم. نه کارای خوبم. نه کارای بدم. یاد مردن افتادم. مردن خالی. نه یاد کسایی که دوستشون دارم. نه کسایی که ازشون بیزارم. نه بابت کارای بدم پشیمون بودم و نه بابت خوبا خوشحال. می‌دونستم نمی‌میرم، اما احتمال میدادم بمیرم. اگه تو اون تاریکی وسط سرسره یهو چیزی جلومون سد می‌شد به احتمال یک در میلیون می‌مردم. یا اگه غرق می‌شدم. اما خود اون تاریکی یه مرگ بزرگ بود. یه وحشت تو خالی. بعدش که هی رفتیم جلوتر سرعتش بیشتر شد. شلاپ افتادم تو آب. بد کوفتی بود. بعد فکر کردم مردن هیچ چیزی نداره. آدم نمی‌خواد باور کنه داره میمیره. مدام می‌خواد خودش‌رو نجات بده. مردن فقط میاد و آدم رو با خودش می‌بره. تا ثانیه آخر. انگار توی فکرت هیچ چیزی نداری جز مردن. مردن وقتی بیاد سراغت مجبوری بغلش کنی. انگار مجبوری وقتی زنده‌ای خوب زندگی کنی، برای همون لحظه. نه برای چیز دیگه‌ای. مجبوری خوب زندگی کنی تا مردن تو رو نبینه. وقتی داری می‌میری مهم نیست قبلش آدم خوبی بودی یا بدی. فقط می‌خوای نری. می‌خوای تموم نشه. ولی مجبوری خوب زندگی کنی، چون یه روزی می‌میری و همه این چیزا تموم می‌شن، انگار که از اول وجود نداشتن.
  • ایزابلا ایزابلایی