گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

۲۴ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

میگو جانوری است که راهش به خانه ما باز شده. اگر چیزی راهش به خانه ما باز شود عامدا پدر ما را درمی‌آورد. تا سالیان سال ما باید با یک چیز غذا بخوریم، میگو. با یک چیز آب بخوریم، میگو. با یک چیز جشن بگیریم میگو. با یک چیز گریه کنیم میگو. با یک چیز دعوا کنیم میگو. با یک چیز جاهای نخ‌زده لباس‌هایمان را بدوزیم، با نخ توی شکم میگو. الان اگر گرسنه شوید و میان‌وعده بخواهید، من برای شما میگو، پوست میگو، نخ میگو، بوی میگو، خون میگو و مثل این‌ها را در‌می‌آورم. به هرحال خانواده ما یک شعار برای خودش دارد "زیست سالم با میگو" این شعار اولش زیست سالم با جوانه‌ها و گوشت‌های دیگر بود، اما الان متناسب با فصل تغییر کرده است. کار من تغییر دادن شعار در خانه و ساخت اشیای تزئینی متناسب با شعار فصل است، باری خشک کردن میگو در کمد هم می‌تواند جواب بدهد، به جای تنقلات، صداهای خوبی هم هنگام جویدن دارد. خانواده جهانی ما دارد من را صدا می‌زند. کمی بوی میگو کم دارد که با ابراز ساریت تمام باید از این وبلاگ اعلام کنم که من هم ندارم، و قول بدهم برای اهداف تحقق میگویی خودمان حداکثر تلاش شبانه‌روزی خود را انجام بدهم.
  • ایزابلا ایزابلایی
برای همه‌ی ما
همه‌ی روزها فراموش می‌شوند
به جز همان یک روز که نشانی‌اش را به هیچ‌کس نگفته ایم
"محمدرضا عبدالملکیان"


  • ایزابلا ایزابلایی
من آدم دل کندنم. دل کندن گنده. از اونایی که دیگه برگشتنشون با خداست. از اونایی که اگه بخوان باشن، هستن، تا آخرش. تا جهنم. میانه وسطم ندارن، دست خودمه که خوب باشم یا بخوام دیگه نباشم، میدونی یه روز به این قدرتم بالیدم. به اینکه اگه دیدم نشد، اونی که خواستم نبود، یا اینکه شد و بعدش نخواست بشه، قشنگ بتونم بکشم کنار. خلاص کنم خودم رو. اما بعدش قدرت ریسکم اومد پایین. یعنی شدم آدمی که می‌دونه نمی‌شه، آدمی که نیومده می‌کشه کنار. آدمی که شروع نشده تموم می‎شه. من  الان دلم اون قدرتم رو می‌خواد، اون قدرت جادویی. که دل ببندم و بعدش بخوام بکشم کنار. می‌خوام بعدش نتونم بکشم کنار. می‌خوام یه قدرتی بالاتر از قدرت کندن و بریدنم باشه، که نذاره. که نخواد. که نقض تموم این حرفا باشه. باید یه قدرتی باشه، باید باشه.
  • ایزابلا ایزابلایی
چند بطری گریه کردم، چند بطری خیلی بزرگ. اشک‌هایم را داخل قوطی‌ها ریختم و دربشان را جدا کردم برای کمپین درب قوطی. چند بطری گریه کردم و هی دنبال کوله‌ام گشتم و پیدا نشد. دنبال کوله‌ام گشتم و نبود، شاید اگر پیدا می‌شد آدرس جایی را داشت که بشود رفت و در آنجا تلویزیون نباشد. مجری اخبارشبانگاهی از تعداد کشته‌ها حرف نزند، شاید کوله‌ام راهی را بلد باشد، به دنیایی برسد که صلح پادشاهی کند و جنگ هنوز اختراع نشده باشد، شاید گوشه‌ای باشدکه کارگران مظلوم افغان بیگاری ندهند و شامشان نان خشک و خانه‌شان خیابان نباشد. شاید جایی را بداند که ساندویچ تخم‌مرغ برای افغان‌ها طبخ نکنند که بشود شام شاهانه‌شان. کاش جایی باشد که با بطری‌های اشک بشود فقر را شست، کشتار دست‌جمعی را محو کرد، بشود جنگ را نابود کرد. کاش بطری‌های اشک ارزش داشت.
  • ایزابلا ایزابلایی
خانه تکانی پدیده‌ای است که هرسالی دوبار یقه ما را می‌چسبد. الان در تمامی نقاط خانه ما فرشی به چشم نمی‌خورد به جز اتاق مشترک من و خواهرم. اتاق مشترک من و خواهرم جایی است که جز خانه محسوب نمی‌شود، جز انباری حساب می‌شود، کهنه و بی‌ریخت است، هرچیزی که اتاق مشترک برادرم و آن یکی خواهرم به دردشان نخورد، به درد اتاق ما می‌خورد، این اتاق را آفریده‌اند تا چیزهای کهنه را به خود جذب کند، حتی کمدهای خراب و تیره رنگ را که هیچ بنی‌بشری لازم ندارد را به سمت خود می‌کشاند، به هر حال برای اتاقم بسیار متاسف هستم که آنقدر درب و داغان و کوچک است و از آن یکی اتاق هم یاد نمی‌گیرد کمی به خودش بیاید. برای موکت آشپزخانه هم با تمام وجود احساس بیزاری و نفرت می‌کنم، موکت آشپزخانه چیزی بود که امروز به من گفت من را بشور و پاییز چیزدیگری بود که برایش از سیاهچاله‌های قلبم آرزو می‌کنم لب‌هایش خشک شود تا نتواند باد بیرون بدهد و خودش را عاشق بگیرد، تا باشد دیگر خودش را به خواب نزند و ادای تابستان را دربیاورد، برای درهای قوطی‌های روغن‌گرفته هم متاثر و متاسف هستم که کارشان نشستن روی قوطی‌ها است و آن روغن‌های بدبو که کارشان وایسادن روی درب‌های قوطی‌های درون غارها و کابینت‌هاست. به جهان نگاه کنی، همه وسایل سعی دارند روی وسایل دیگر بایستند. که اظهار وجودی بکنند و دهان شما را سرویس کنند، کاری از شما برنمی‌آید به جز خواب نیمروزی که همین الان برای‌شما دست تکان می‌دهد و شما را با خود می‌برد ذزه ذره. بای بای.
  • ایزابلا ایزابلایی
حتی اگر تمام وسایل سرگرمی را داشته باشی، بعضی وقت‌ها کفاف تنهایی‌ات را نمی‌دهند. سریال‌ها تمام می‌شوند، کتاب‌ها به آخر می‌رسند، نوشتن‌ها سرمی‌ریزند، بلاگرها خواب می‌روند،بازی‌ها تکرار می‌شوند، حتی کانال‌های بی‌شمار تلگرام ساکت می‌شوند، درست همان موقع که هی نگاه صفحه گوشی‌ات می‌کنی و به یک کانال شعر هی می‌گویی چیزی بگو، چیزی بگو، چیزی بگو...
  • ایزابلا ایزابلایی
یکبار در تمام عمرم کفش‌های اسپورت و گران صورتی خواهرم را قرض گرفتم و توی خیابان راه رفتم، خیلی راحت بودند، فکر کردم چرا من هیچوقت از این کفش‌ها نمی‌خرم، انگار توی ابرها راه می‌رفتم، خیلی هم هنگام راه رفتن نگاهشان می‌کردم، انگار خیلی آدم شیک و باکلاسی به نظر می‌آمدم، آن شلوار کتان سورمه‌ای هم که دور از چشم مامان خریده بودم بدجوری روی آن کفش فیکس شده بود، توی کیف‌پول صورتی کیتی‌ام که با همان کفش‌ها ست شده بود دنبال پول می‌گشتم در آن لحظه احتمالا بقیه فکر می‌کردند با آن کفش‌ها دنبال کارتهای بانکی میلیاردی‌ام می‌گردم من از نگاه این و آن می‌فهمم چه فکر می‌کنند، بعد همانطور که روی ابرها راه می‌رفتم، دیدم کفش‌های اسپورت صورتی و گران خواهرم کمی خاک گرفته‌اند، روی اعصابم رفته بود، دلم می‌خواست همان‌جا بنشینم و با کمی تف کفش‌های خواهرم را تمیز کنم، اما خواهرم حس‌های خیلی قوی‌ای دارد، حس ‌بویایی‌اش به قدری قوی است که بوی تف‌های من را تشخیص می‌دهد، همان‌طور با غصه جلو می‌رفتم و توی دلم گریه می‌کردم که چرا من از این کفش‌ها ندارم، بعد که خانه رسیدم دعا کردم خواهرم بگوید این کفش‌های پرخاک و کثیف مال خودت باشد، اما نگفت. چهارمتر پارچه مخصوص تمیزکردن کفش با چندنوع محلول کفش پاک‌کنی جلویم گذاشت و پاهایم را بست و کفش‌ها را گرفت و گفت برقشان بیانداز. گفتم اینها دیگر خراب ‌شده‌اند متاسفانه و قابل پوشیدن نیستند، بیا بگذاریمشان سرکوچه. می‌خواستم دوان دوان بروم از سرکوچه بیاورمشان و برای خودم نگهشان دارم. اما خواهرم گفت متاسفانه من ادم شیادی هستم و سعی در فریب دادن او دارم و گفت متاسفانه دیگر کفش‌هایم را دست تو نخواهم دادم من هم گفتم متاسفانه می‌خواهم یک جفت کفش بسیارزیبا و خوشرنگتر از کفش‌های او وخیلی گران‌تر از آن کفش‌های بدبو بخرم در آینده و متاسفانه با آنها توی دهان هرکسی که با من لجبازی کند بزنم و بعد تندتر پارچه را روی آنها کشیدم.
  • ایزابلا ایزابلایی

می‌دونید به خاطر چندتا دزد و مزاحم دیگه دلم نمی‌خواد اینجا بنویسم. برای یک آدم که تو این دنیا فقط یک‌جارو پیدا کرده که بنویسه و حالش رو بهتر کنه، غمگین‌ترین چیز این هس که نسبت به اونجا حسش عوض شه، اینکه نسبت به همون تعداد معدود آدمی که نوشته‌هاشو می‌خوندن حس بدی پیدا کنه. اینکه توی هرپست از نوشته‌هات چندتا آدم مریض پیدا می‌شن که دزدی می‌کنن و چندتا هم کارشون مزاحمت وبلاگی هس کارو سخت می‌کنه. هرروز باید چشماتو ببندی رو کپی‌ها. هی چندتا کامنت خصوصی رو نادیده بگیری. کسایی که نمی‌دونی حرف حسابشون چیه. هی چشماتو می‌بندی و رد می‌شی. اما تا کجا. جایی که میای حالت بهتر بشه، بیشتر بهم می‌ریزی. برای بعضی نوشته‌هام وقت گذاشتم، برام با ارزشن، اینکه توی یه وبلاگ دیگه با یک اسم دیگه ببینمشون حس اصلا خوبی نیست چرا برشون می‌داری؟ چی بهت می‌دن مگه، چی بهت اضافه می‌شه؟ وبلاگمو دوس دارم، چرا بعضی‌ها نمی‌ذارن آدم خودش باشه.

  • ایزابلا ایزابلایی

دختری با خال‌های قرمز، دنبال ماهی‌اش می‌گردد. یک ماهی سیاه که مدام اسم مرا تکرار کند و توی آسمان بال‌هایش را پر بدهد ندیده‌اید؟


  • ایزابلا ایزابلایی
دوست روزنامه‌نگارم گفت چرا تو هیچ‌وقت حال مرا نمی‌پرسی. توی دلم فکر کردم [توی دلم فکر می‌کنم همیشه] که قبلا به خاطر ابهت زیادش و الان به خاطر ابهت کمش. یعنی خودش فاتحه خودش را برایم خواند. قبلش اگر حالم را می‌پرسید دلم می‌خواست پزش را به همه بدهم و مدام از او و رفتارش حرف بزنم. اما بعد تمام شد. بعد که فهمیدم نصف حرف‌هایش شعار است، بعد که سعی کرد از شغلش فقط پول بسازد و یک‌روزی، یک‌جایی فهمیدم که آن بت‌ پاکی که ساخته بودم باید بشکنم. بعد دیدم دغدغه‌هایش برای پیشرفت خودش است فقط و نه برای چیزهایی که می‌گفت. بتش را شکستم. گفت کجا مشغول به کاری. گفتم هیچ‌جا. گفت ای بابا. من توی فکرت هستم شاید دوباره با هم همکار شدیم. نگفتم سه سال پیش بدون هیچ‌ چشم‌داشتی و بعد از آن کارگاه، که کار را یادم دادی، در پوست خود نمی‌گنجیدم. بعد مشکلاتم آنقدر زیاد شد که نتوانستم ادامه بدهم. بعد هرروز که از مقابل دفترکار رد می‌شدم آه می‌کشیدم که چقدر می‌شد پیشرفت کرد و من نکردم. بعد که خواستم شروع کنم، تو نخواستی. قبلاها یک شب گفتم من از این شغل بدم می‌آید تا دیگر پاپی‌ام نشوی. اما در واقع می‌ترسیدم. کم سن و سال بودم و بی‌تجربه. بعد که خواستم دوباره شروع کنم، نگفتی نه. اما دیگر کمکم نکردی. تویی که می‌توانستی. من تا به حال برای هیچ‌کاری توی زندگی‌ام از کسی کمک نگرفته‌ام نباید دوباره روی تو حساب باز می‌کردم، تو دوست منفعت‌طلبی شده بودی، که سعی کردی خیلی چیزها را جدی نگیری.از همان‌جا بود که از گزارش‌نوشتن بدم آمد. از همان‌جا بود که از تو هم بدم آمد. تو شبیه حرف‌هایت نبودی. حالا که هرروز  از آنجا رد می‌شوم آه نمی‌کشم. تو از دور پاک‌تر بودی. آدم‌های آن مجموعه هم. اما برای آنروزهایی که یادم دادی، سرم داد کشیدی، تنبیهم کردی، جاهای هیجان‌انگیز فرستادی‌ام، بی‌نهایت ممنونم.
  • ایزابلا ایزابلایی