گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

۲۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

زودتر دست راستت را عمود برستونی که من کنارش ایستاده‌ام قفل کن، توی چشمانم زل بزن، نگذار بروم. دستم را نگه‌دار و لب‌هایت را تکان بده. موهایم را کنار بزن و بعد رهایم کن. بگذار ثانیه‌ای برای رفتاردست‌هایت با تارهای مو بمیرم و بعد هرگز نروم.

  • ایزابلا ایزابلایی

همیشه من

"بازگشته‌ام ازسفر، سفر از من باز نمی‌گردد"

هستم

  • ایزابلا ایزابلایی

یک سفرکوتاه در پیش دارم. به امید دیدار...

  • ایزابلا ایزابلایی
می‌توانید همین الان یک گردالی فرضی بزرگ با انگشتتان توی هوا بکشید؟ تبریک می‌گویم، شما همین الان موفق شدید خریت ایزابل را طراحی کنید. حالا انگشتتان را کوچک کنید، اندازه‌ی یک سوزن آمپول مورچه مثلا. گوشه ی گردالی یک نقطه بکشید. آن نقطه ایزابل است که جایی ایستاده و خریتش او را خورده است.خب اما الان هفده روز است، که خریتم را ترکانده‌ام. دیگر کار نمی‌کنم. جایی که دیگر تحملش را نداشتم. جایی که چندماه وعده‌هایشان را باور کردم. چندقطره از تحملم را برداشتم و به تمام آن مردم که آنجا کار می‌کردند، گفتم بروید به جهنم. یک چیز دیگرهم گفتم. چندتا چیز. مردمی که آنجا کار نمی‌کردند، می‌خواستند پقی بزنند زیرخنده‌های لعنتی‌شان. قسم می‌خورم که آن‌روز نیاز داشتم آن‌ها بخندند تا خشم ایزابل را روی ‌خودشان تخلیه کنم. اما لعنتی‌ها نگاه می‌کردند، مثل بز، ندیده‌اید بزچطور نگاه می‌کند؟کمی زیادی تخ.می. مردمی که آن‌جا کار می‌کردند آن لحظه کار نمی‌کردند. مرا می‌پاییدند، یک جوری که انگار دارند کار می‌کنند و مرا نمی‌پایند. بعد در اتاق رییس را محکم بستم. گفتم برود به جهنم. گفتم باید چندماه پیش می‌گفتم همه‌تان بروید به جهنم. بعد یادم افتاد کیفم را جا گذاشته‌ام و بایستی دوباره  به توی اتاق رییس حمله کنم. حمله کردم و کیفم را برداشتم. بعد دوباره یادآوری کردم که یک کلاهبردار است و در تمام این مدت به من دروغ گفته‌است. بعد یک لحظه یکی دوتا از نقشه‌هایی را که برای پولی که قرار بود گیرم بیاید کشیده بودم را دیدم که داشتند خودشان را می‌سوزاندند. یک لحظه گریه‌ام گرفت. وسایلم را جمع کردم. گفتم از یک ‌ریالش هم نمی‌گذرم. میزلعنتی‌ام را نگاه کردم و زدم بیرون. نفهمیدم چندساعت راه رفتم. راه رفتنم را بردم خانه. بردم توی اتاقم. می‌دانید من تمام زحماتم را می‌خواستم. تمام پولی که قرار بود بگیرم را می‌خواستم. من یک چهارم به کارم نمی‌آمد. من چندماه نقشه کشیده بودم. نقشه نکشیده بودم که تمام پول را آن گردن کلفت بالا بکشد. انگار یک چیزی شکست. آن چندمیلیون برای من زیاد بود. پول قابل توجهی بود. می‌توانست خیلی کارها برایم بکند. اما برای رییس مثل پول‌خورد بود. بعد دیگر گریه نکردم. دستم به جایی بند نبود. مامان آمد توی اتاقم گفت این کارت را بردار. از طرف باباست. فکر کن دستمزد آن چندوقتت است. گفتم نمی‌شود فکر کرد. گفتم من فقط همان پول را می‌خواهم. گفتم مامان می‌دانی چه شده است؟ یک چیزی شبیه گه جلوی چشم آن مرد دروغگو را گرفته است. گفتم مامان من چندماه نقشه کشیده ام. بعد گفتم برود. بعدش چه شد؟ او دارد پول‌های بالاکشیده را می‌شمارد. من تمام هدف‌هایم پوچ شده‌اند. الان هفده روز است، هرروز فکر می‌کنم باید یک هدف درست کنم. خب از صفر. اما راستش از منفی بی‌اعتمادی.
بعد هرروز توی رخت‌خوابم یک گردالی فرضی می‌کشم. به خودم می‌گویم این اراده توست. کم‌کم باید آنقدر بزرگ شود که بتوانی دوباره هرروز باامید از خواب بیدار شوی. بعد دوباره باز می‌خوابم.
  • ایزابلا ایزابلایی
همه دردای بابام رو از چشم سیگار میبینم. متنفرم از سیگار. متنفرم از همه چی. متنفرم از اینکه همیشه سرفه‌هاش باهاشه. متنفرم از اینکه الان یک ساعته یه چیزای زردی داره از تو گلوش یا معده‌اش یا شش‌هاش یا نمی‌دونم کجاش از همون جاهایی که داغونش کرده میاد. متنفرم از اینکه صدای دردکشیدن بابام رو بشنوم. متنفرم از اینکه نمیاد بریم دکتر. متنفرم از اینکه هی تو اینترنت سرچ کنم ببینم دردش چیه و خودم رو آروم کنم. متنفرم از اینکه گریم می‌گیره و نمی‌تونم خودمو کنترل کنم. از مردا متنفرم. همشون دکتر نرو اند. همشون هی می‌خوان مقاومت کنن. متنفرم از اینکه من راحت اینجا نشستم و اون حالش خوب نیست. من همیشه اینجا می‌نشینم. مثل بت. من همیشه اینجا می‌شینم و بابام یا حالش بدِ یا داره کار می‌کنه. از کار متنفرم. از سرفه. از سیگار.از مریضی باباها. از حال بد. از بچه بزرگ بودن. از هیچ گهی نبودن. از تویی که داری اینو می‌خونی و سیگار می‌ذاری گوشه لبت. ببین کارخونه سیگار آتیشت میزنم اگه از ما نکشی بیرون. تموم دنیارو آتیش می‌زنم.
  • ایزابلا ایزابلایی
گلویم یک جوری درد می‌کند، که درد مخصوص گلوی من است. اما من گلودردِ مخصوص دوست ندارم. از تمام دنیا پودرکیکی را دوست دارم که توی چرک‌ دست‌های تو مالیده شود. من غذا دوست ندارم، جویدن را برای چشم دوختن به حرکات ظریف دست‌هایت و تماشای جدال انگشت‌هایت با چنگال دوست دارم. فیلم دوست ندارم، اما تماشا کردن را به خاطر قاب مشترک دیدمان دوست دارم. خیابان را دوست ندارم، اگر قرار نباشد با کسی تویش گم شوم. ملحفه‌های خنک تابستانی را دوست ندارم، وقتی نشود با تو ستاره‌های آسمان را شمرد. صدای ویژویژ مسواک زدن را دوست ندارم وقتی مسواکت جایی دیگر ویژویژ می‌کند. لوبیای کنسروی با تن ماهی را می‌دهم به گربه. گربه‌ها را دوست ندارم، چون تو نیستی برای گربه گیریِ گربه‌های ولگردی که دلم برایشان می‌سوزد. سبد لباس‌های چرک را دوست ندارم وقتی جوراب‌های گندیده‌ات را نیانداخته باشی تویش. آینه را دوست ندارم همش من را نشان می‌دهد. اخبارِروز را دوست ندارم، وقتی همه‌شان از تو بی‌خبرند و مدام بحث را عوض می‌کنند. یخچال را دوست ندارم وقتی تو نباشی که تمام خوراکی‌ها را یواشکی بقاپی و بعد خودت را به گرسنگی بزنی. ماکارونی پیچ پیچی را دوست ندارم، وقتی تو نباشی تا برایت موی فرفری ماکارونی‌ای درست کنم. نودل هم دوست ندارم وقتی تو آن سوی میز نباشی تا یک سر تمام رشته‌ها در دهان همیشه مشتاق تو باشد. زردآلوهای زیادی رسیده را دوست ندارم وقتی که نباشی تا آنها را از ترس شکمت قایم کنم و برای روزهای سخت زردآلو خشک درست کنم. هیچ اینباکسی را که اسم تو تویش نباشد دوست ندارم. هیچ آدمی که شکل تو نباشد دوست ندارم.  اصلا می‌دانی همه  ‌این‌ها بهانه‌اند، من گلودردی که مخصوص تو باشد را دوست دارم. این شکلی. با یک گونی کمپوت. بعد از آنهمه خوراکی که دوست نداشته‌ام گونی کمپوت را تنها دوست دارم. به شرطی که تو گونی را بلند کرده باشی و خیلی سنگین باشد. بعد یک دانه گیلاس از توی تمام آن گونی برایت جدا می‌کنم با چنگال بخوری و بعد مرا دوست داشته باشی و یادت باشد همیشه گونی گونی خوراکی برایم بخری، وقتی که قرار شد دوستم داشته باشی. وگرنه که اصلا گلویم یک جوری درد می‌کند که به بادت می‌دهد.
  • ایزابلا ایزابلایی
اون موقع‌ها که با مامانامون می‌رفتیم خرید برای مدرسه. من رفتم با مامانم کفش بخرم. یه کفش دیدم، شبیه نون فانتزی‌های تو کارتون‌ها که دوتا شیارم بغلشون دارن و به نظر خیلی خوشمزه‌اند، میومد. خوشم اومد ازش. پوشیدمش دوسایز بزرگ‌تر بود برام. هیشکی نفهمید. پاشنه‌ی پامو دادم عقب کفش تا به نظر بیاد، کفشه کیپ پام شده. بعد تو کفش‌فروشی درش نیاوردم. به مامانم گفتم می‌خوام تا خونه بپوشمش. داشتیم راه می‌رفتیم. مامانم همش بهم میگفت چرا یه جوری راه میری؟ و من انکار می‌کردم که یه جوری راه نمی‌رم. مامانم نفهمید. ولی راه رفتن با یه کفش دوسایز بزرگتر از خودت خیلی زجرآور بود. اونم تو مدرسه که باید می‌دویدیم همش. روزا همش به کفش نونیم نگاه می‌کردم. زیادم نمی‌تونستم بپر بپر بازی کنم تو مدرسه کفشم از پام در میومد. جنسش خوب نبود یه سایزم خود به خود گشاد شده بود. یه روز کفشم نظر مامانمو به خودش جلب کرده بود نامرد. بعد مامانم پوشیده بود. اومد بهم گفت چجوری با این کفش‌ها راه میری اینا برا منم گشاده حتی؟ هیچ‌وقت رازمو بهش نگفتم. به هیشکی نگفتم. بعد یه کفش نو خریدم. کفشی که برام اندازه بود. فک کنم موقع خرید اون کفش زشت‌ِ نو برای اولین بار فهمیدم باید از دنیای کارتون‌ها بیام بیرون. تا چند سال اون کفش‌ها گوشه خونه خاک می‌خوردن. دیگه کمتر شبیه فانتزیم بودن. یه روز دیگه اثری از اون کفش‌ها تو خونمون نبود. داشتم فکر می‌کردم، اونا یادم دادن تنهایی سختی بکشم. جایی که می‌تونستم بیام توضیح بدم. میتونستم با داشتن کفش نو لذت ببرم سختی کشیدم، چون یک دنده بودم، لجباز بودم، هنوزم هستم. از اولم همینجوری بودم. انگار یه غرورلعنتی بی‌خودیم چسبوندم گوشه خودم که هی نمیزاره. تا آخرم نمی‌زاره.
  • ایزابلا ایزابلایی

دست‌های من تنها گزینه‌های روی میزاند. چه‌کار می‌کنی؟

  • ایزابلا ایزابلایی
به دعوت آئورای عزیز، از چند کتاب نام می‌برم، اما راستش هیچ کتابی تا به حال مرا پرواز نداده است. اصلا نمی‌دانم پرواز کتابی چه شکلی است. نظر من درمورد کتاب‌ها یا خواندن است، یا رها کردن و در موارد بسیاری هم خواندن کتاب‌های بد است، کتاب‌هایی که از بی‌کتابی بهترند. اینجا اسم‌ چند کتاب را می‎برم که مرا بیشتر به فکر کردن واداشته‌اند، بعضی‌هایشان پرواز که نداده‌اند هیچ، با صورت مرا روی زمین کشیده‌اند.


بلندی‌های بادگیر( اولین کتابی که در دوره نوجوانی خواندم و هضمش برایم سخت بود)
بربادرفته
دزیره
کمبوجیه و دخترفرعون
کوری
صدسال تنهایی
سه قطره خون و بوفِ کور و غیره (هدایت را نباید در دوران دبیرستان می‌خواندم، زود بود)
ناتوردشت
جای خالی سلوچ
کلیدر
گاوخونی
بیگانه
مسخ
عشقبازی ناپلئون
انجیل‌های من
گرسنگی
بارهستی
دنیای صوفی
رگتایم
جزازکل(در حال خواندن)
کلکسیونر
فرنی و زویی
مزرعه حیوانات
خشم و هیاهو
آناکارنینا
ابله
جنگ و صلح
زنان کوچک
مادام بووآری
غرور و تعصب
دخمه
رهایی از دانستگی
سمفونی مردگان
رازفال ورق
عقاید یک دلقک
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد
پرنده خارزار
جین ایر
عامه پسند
زنبق دره
بادبادک باز
گفتگو با مرگ
 و غیره


  • ایزابلا ایزابلایی