گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

۲۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

داشتم لباس‌هایم را روی طناب پهن می‌کردم، آفتاب بدجوری مرا پوشیده بود. چند لحظه سبد لباس‌ها را گذاشتم کنارم و نشستم روی زمین. سرم گیج می‌رفت و از موهایم آب شره می‌کرد. بعد به رابطه‌ی سرگیجه و نداشتن فکر کردم. آدم وقتی سرگیجه می‌گیرد که نداشته‌هایش ردیف می‌شوند. وقتی که حالش از خیلی چیزها بهم می‌خورد. وقتی که نان سنگک مزه‌ی آجر می‌دهد. وقتی که با ظرافت خاصی لباس‌هایش را نمی‌چلاند و پهن نمی‌کند. وقتی که ساعت‌ها جلوی آینه نمی‌نشیند تا مدل ابروی جدیدی برای خودش درست کند. وقتیکه جاروبرقی را با بی‌میلی روی فرش‌ها می‌کشد. می‌دانید جاروکشیدن با میل و خوشحالی خیلی با جارو کشیدن از سربی رغبتی فرق دارد، انگار شما از لوله‌ی جاروبرقی هی بذر بی‌حوصلگی روی فرش‌ها تکثیر می‌کنید و این بی‌حوصلگی تا قرن‌ها ادامه می‌یابد. وقتی احساس می‌کنید زندگیتان پنچر شده شما هم پنچر می‌شوید، دست‌هایتان را با کرم جوانه گندم و جوانه‌ی ناگندم مرطوب نمی‌کنید، نگران تمام شدن ضدآفتابتان نیستید، وسواس چروک افتادن بالای شالتان را نمی‌گیرید، هرروز نخ دندان نمی‌کشید، نخ دندان مخصوص آدم‌های امیدوار است، آدم‌های خجسته. دیگر وسواس خراب شدن دمپایی‌های انگشتی روفرشی‌تان را ندارید یا برایتان مهم نیست که هرشب قرص آهن و ویتامین بخورید، هرروز روی ترازو خودتان را وزن نمی‌کنید برای و برای صدگرم چاق‌ترشدنتان جشن نمی‌گیرید، کاپوچینوهایتان توی کابینت زیرگاز کپک می‌زنند، ماگ قهوه‌ای بدرنگتان سوسک می‌زند، ادویه‌های جورواجورتان را توی غذا به مردم تحمیل نمی‌کنید. دیگر کیک‌های یخچالی‌تان نصیب نمکی کوچه‌تان نمی‌شوند، از خریدکردن شاد نمی‌شوید و هرروز قوطی ادکلنتان را برای دیدزدن اینکه چند سی سی از تویش خالی شده‌اشت چک نمی‌کنید، جلوی دکه روزنامه‌فروشی برای نگاه کردن مجله‌های زرد توقف نمی‌کنید و جوجه‌های رنگی را نمی‌چلانید، بلکه تصمیم می‌گیرید پاهایشان را قطع کنید، دیگر هرروز دوردیف کوچک کتابخانه‌تان را نگاه نمی‌کنید و حساب نمی‌کنید که چجوری بزرگش کنید، برچسب‌های زیرشش سال روی گوشی‌تان نمی‌چسبانید و برای داشتن آن کلاه گران نقشه نمی‌کشید. داستان‌هایتان را ننوشته ول می‌کنید و کتاب‌هایتان را نصفه رها می‎‌کنید. شما سرتان گیج می‌رود. در میانه‌ی راه. سرتان گیج می‌رود و سبد را رها می‌کنید و به اتاقتان برمی‌گردید. یک نوشیدنی قرمز خنک برایتان می‌آورند. آب هندوانه. پدرتان شما را دوست دارد و شما دلتان برایش تنگ شده است، مادرتان سعی می‌کند شما را درک کند، می‌روید جلوی آینه و به خودتان می‌گویید تو. بعد لیوان خالی را برمی‌دارید و به آشپزخانه می‌روید، یک پیشبند می‌پوشید و سطل مخلوط‌کن را پراز کف می‌کنید و توی سینک می‌گذارید، بعد می‌روید توی حیاط. سبد را سروسامان می‌دهید، زل می‌زنید به خورشید و بعد می‌گویید، حالم خوب است و روزتان را شروع می‌کنید.

  • ایزابلا ایزابلایی

امروز از محل کارم سه بار زنگ زدند خانه‌مان. خط کارم را خاموش کرده بودم. گفتم نمیام و گوشی را گذاشتم. با خودم فکر کردم بعضی‌ها چه‌قدر رو دارند. مردک تا می‌توانسته دروغ بافته و سهم بیشتر مرا بالا کشیده حالا هی قاصد می‌فرستد که برگرد. چهارنفر در عرض یک ماه جای من آمده‌اند و رفته‌اند. گفتم نمیام. نمیام. نمی‌آم‌م‌م.


  • ایزابلا ایزابلایی

مادرم صدایم کرد. گفت تو در زمینه‌ی پخت عدس‌پلو تبحر داری؟ گفتم من در زمینه‌ی خیلی کارها تبحر دارم. کیسه برنج را نشانم داد. گفت این هم پنج کیلو عدس. بفرما خانم تبحر. ما عدس‌پلو می‌خواهیم. بعد از روی کره‌ی زمین محو شد. نیم کیلو عدس را ریختم توی یک قابلمه. با سه قطره آب. نیم کیلو عدس با سه قطره آب، غذایتان را خوشمزه می‌کند. چون در هرصورت آب چیز بیخودی است. فرتی دود می‌شود می‌رود توی هوا. همیشه سعی کنید چیزی توی عدس‌پلویتان بریزید که مزه غذا را خوب کند. مثل نیم کیلو عدس. بعد عدس‌ها نمی‌پختند. یعنی توی صورتم فریاد می‌زدند که لعنتی آب بریز توی گلوی ما و من دنبال شیرفلکه خانه‌مان بودم که آب را قطع کنم، تا هدر نرود. بعد مادرم با یک تانک آب توی آشپزخانه ظاهر شد. و حدودا 1000لیتر یا بیشتر آب به عدس‌ها اضافه کرد و رفت. من 1000لیتر یا بیشتر آب را نمی‌پسندم. 1000کیلو عدس را می‌پسندم. بعد عدس‌ها از نپختگی به پختگی تبدیل شدند. برنج‌ها را ریختم کنارشان و گفتم حالا بسوزید و لجتان در بیاید. چندکیلو بیشتر برنج ریختم. تا آن عدس‌های لعنتی از جلو چشمم بروند ته قابلمه. بعد توی کابینت‌ها و یخچال گشتم. یک‌سری چیزهایی ریختم توی غذا که باعث می‌شود عدس‌پلو مزه‌ی طالبی بگیرد و مخصوص تبحر من است. بعد مادرم آمد. گفت غذایت آماده است خانم تبحر. گفتم غذای من نه. بلکه غذای تمام اعضای خانواده به جز من. چون من توی این کم‌آبی ترجیح می‌دهم عدس با سه‌قطره آب و برنج خشک میل کنم. مادرم گفت کاری است که شده، حالا می‌خواهی با ما به خوردن عدس پلو بپردازی. گفتم نه من باید به نوشتن در وبلاگم بپردازم و به مردم شیوه‌ی پخت جدیدترین متد عدس را یاد بدهم. مادرم با تمام اعضای خانواده عدس‌پلوها را خوردند. من هم گرسنه‌ام بود. چه خوردم؟ همان 1000لیتر یا بیشتر آب لعنتی که دود شده بودند توی هوا. به هرحال عدس‌پلو خوردن بد است. بادِ هوا خوردن خوب است.

  • ایزابلا ایزابلایی
مسابقه سوال پرسیدن راه انداخته بودیم. دخترعمه‌ام پرسید، وقتی ضایع می‌شوی عکس‌العملت چیست؟ جواب ندادم. داشتم فکر می‌کردم. بعد گفت خودم بگویم، و جواب داد. تو می‌خندی. گفتم هیچ هم اینطور نیست. گفت تو همیشه می‌خندی. درست می‌گفت. می‌خندیدم. گاهی که از آدم‌ها دست می‌کشیدم می‎خندیدم. گاهی که کسی برای تسلای دل خودش تحقیرم می‌کرد می‌خندیدم. کسی مسخره‌ام می‌کرد لبخند می‌زدم و توی خودم می‌شکستم. بعد شب‌ها نوبت من بود، که گریه کنم. که دلم را آرام کنم.دخترعمه‌ام باهوش بود. مرا از خودم بهتر می‌شناخت. چون همیشه فکر می‌کردم آنقدر قوی هستم که نباید نشان بدهم از تحقیرو تمسخرهای کسی چیزی به دل می‌گیرم،باید لبخند بزنم. بعدها فکر کردم آنقدر بزرگوار هستم که چیزی نگویم، بعد فکر کردم نمی‌توانم چیزی بگویم، نمی‌توانم تحقیر را با تحقیر جواب دهم. ساعت‌ها و ساعت‌ها فکر کردم. چرا نمی‌توانستم؟ چرا کسی را که به بدترین شکل ممکن مرا تخریب می‌کرد، جوابی نمی‌گرفت. چون می‌ترسیدم ضایع شود. می‌ترسیدم حس مرا پیدا کند. می‌ترسیدم نتواند چیزی بگوید. من همیشه از اینکه طرف مقابلم ضایع شود می‌ترسم. حتی بیشتر از طرف مقابلم می‌ترسم.  هیچگاه اجازه نمی‌دادم حقم از بین برود. اما چرا تمسخر را حق خودم به حساب نمی‌آوردم؟ کسی از راه می‌رسید و مرا به خاطر عینکی بودنم مسخره می‌کرد. در تمام مدت دعا می‌کردم کسی به جز خودم این تمسخر را نشنیده باشد و چندروز توی لاکم می‌نشستم و دعا می‌کردم زودتر بمیرم. حالا همه چیز فرق کرده است. اما آثار آن تمسخرها گاهی یک خلا بزرگ برایم ایجاد می‌کند. خلایی که با هیچ‌چیز پر نمی‌شود.
  • ایزابلا ایزابلایی
داشتم به سازمان سنجش فکر می‌کردم، به اطلاعیه‌‌ی آموزش پرورش. به آزمون استخدامی که چندماه همه‌جا حرفش بود. به رشته‌ی تحصیلی خودم. به آن یک‌نفر مردی که نوشته بود. بعد شال‌هایم را مرتب کردم یادم آمد چندوقت است شغل ندارم. بعد از ادامه تحصیل هم امیدی به کار نیست. بعد علایقم را ردیف کردم. جلوی همه‌شان تابلوی با پول وارید شوید، درج شده بود. شال‌هایم را گذاشتم توی سبد. بعد فکر کردم همه‌چیز از سازمان سنجش شروع شد.
  • ایزابلا ایزابلایی
چندتا چیز:
چیزاول: چرا خانه‌ی ما اینقدر زیاد پشه دارد؟ آیا نداشتن آپشن‌هایی مانند همان چیزهایی که توی دیوار می‌گذارند و پشه‌ها خودبه خود نابود می‌شوند کافی نیست؟ حالا باید با نسل جدیدی از پشه‌های لنگ‌دراز و وزوزو روبه‌رو باشیم؟ چرا ما آنقدر در رفاه نیستیم؟
چیزدوم: چرا بسته‌ی رنگی رنگی من نمی‌رسد؟ نکند سال‌ها بعد عصازنان در را به روی پستچی باز کنم و وسایل پوسیده باشند و وقتی دارم اشک روزگار جوانی را می‌ریزم بمیرم. من نمی‌خواهم آنجوری بمیرم. می‌خواهم یک پیرزن دوهزار ساله بشوم.
چیزسوم: چرا چیزهایی توی مغازه‌ها آنقدر خوب هستند. و هی آدم دلش می‌خواهد همه را داشته باشد، چطور باید پلک زد تا چیزهای توی مغازه خیلی زشت دیده شوند؟
چیزچهارم: چرا مردم توی توییتر یک جوری هستند و آنقدر اینجوری هستند. صفرتا فالوعر خوب دارم، که در همه شرایط با هم هستیم.
چیزپنجم: چرا من در زمینه‌ی سوراخ کردن تبحر خاصی دارم. اما در زمینه سوراخ نکردن و عادی بودن هنرمند نیستم. برای مثال: در زمینه‌ی گند زدن به دیدن سریال تا جایی که کپک زدید، پیر شدید، کمرتان با موکت یکی شد، تا جایی که داشتید جان می‌دادید. می‌خواهم بگویم من از خودم می‌زنم برای کتاب و فیلم و اینجورچیزها، چرا؟ چون آب هست، اما کم است.
  • ایزابلا ایزابلایی
دلم یک زندگی سرخپوستی و بیابانی می‌خواهد. با یک عالمه کلاه و مهره‌های رنگی و عاج فیل و رشته‌های رنگی و لباس‌های پاره پوره. زندگی سرخپوستی وسط یک جنگل بی‌انتها. یک ماه. چون من از شکار بدم می‌آید هرروز همسایه‌مان یک تکه گوشت تازه برایم بیاورد. همسایه‌مان نباید عاشقم بشود چون متن خراب می‌شود قصه به هم می‌ریزد، همسایه‌مان باید یک سازی چیزی داشته باشد که صداهای عجیب غریب تولید کند، که هرشب دوساعت بروم بنشینم نگاهش کنم و گوش‌هایم از صداهای آزاردهنده‌ی سازش اذیت شوند. بعد برگردم خانه‌ام و برای خودم با مهره‌هایم کاردستی درست کنم. بعد پدرومادرم مرا پیدا کنند بیایند دنبالم و مرا در حالی که نمی‌خواهم به زندگی اصلی‌ام در نیویورک برگردم برگردانند، به حدی که دست‌هایم هی توی آسفالت کشیده شوند، خب در آن جنگل روبه روی کلبه‌ی سرخپوستی‌ام آسفالت است، بعد درحالی که اشک‌هایم می‌ریزند توی خاک‌ها و این‌ها آن همسایه‌ام را می‌بینم که پشتش را به من کرده و دارد برایم ساز می‌زند. بعد من به پدرم می‌گویم اوه مای گاد، ایتس سو کیوت واز اینها. بعد مادرم کلبه را آتش می‌زند و من چون با زندگی سرخپوستی عجین شده‌ام، افسردگی می‌گیرم و می‌میرم. بعد استخوان‌هایم پا در می‌آورند و می‌آیند دنبال آرزوهایشان. این بهترین متد برآورده شدن آرزوهایتان است. به استخوان‌هایتان بگویید پا در بیاورند و وقتی مردید آرزوهایتان را برآورده کنند. داشت یادم می‌رفت اوه مای گاد کلاه هایم روی طناب دارند آفتاب‌سوخته می‌شوند. بای بای تا خاطره بعدی.
  • ایزابلا ایزابلایی
اگر از شما بپرسند چه کاری را خیلی بلد هستید، باید بگویید خیلی زود ناراحت شدن و قهرکردن.
شما الان با پدر ومادرتان قهر هستید. با همه قهر هستید. بعد مردم عادت دارند شما را شام دعوت کنند. یکی از دوست‌هایتان هم عادت دارد وقتی شام دعوت هستید بگوید بیا برویم بازارچه خیریه. شما هم عادت دارید به سرتق بودن. عادت دارید به کله جوشیدن. یعنی کله‌تان می‌جوشد. می‌دانید باید بروید مهمانی اما عصبانی می‌شوید و با مادرتان قهر می‌کنید که چرا باید برویم مهمانی. توی مهمانی مردم را می‌زنید. غذا نمی‌خورید. و هوس چند عدد خرخره برای جویدن می‌کنید. مردم همیشه توقع دارند شما بامزه باشید تا خوششان بیاید و بخندند اما شما چکار می‌کنید؟ شما توی مهمانی کاری می‌کنید که مردم گریه‌شان بگیرد. بچه‌هایشان را شلاق می‌زنید. موش پیر مرده توی غذاهایشان می‌ریزید. با دوستتان که با شما قرار گذاشته کات می‌کنید و می‌گویید از او متنفرید. لباس‌های زشت می‌پوشید. و به مردم توی خیابان فحش می‌دهید. با پدرتان حرف نمی‌زنید. درها را محکم می‌کوبید تا از جا کنده شوند و بخورند توی سر تمام مردم جهان. تن‌ماهی را نجوشیده می‌خورید تا بمیرید. بعد باز  پدرومادرتان می‌خواهند با شما حرف بزنند. شما می‌روید توی یک اتاق تاریک و تمام درهای جهان را قفل می‌کنید، و چندتا گوش پاک کن را توی گوشتان می‌کنید تا صدای کسی را نشنوید. بعد پدرتان هی می‌گوید باید شام بخوری. روده‌هایتان صدا می‌دهد و شما از شام متنفرید. شما حالتان بد است. دوست دارید آدم بکشید. شما یک سندروم گرفته‌اید. یک سندروم دخترانه. بهش می‌گویند قاعدگی. شما نمی‌توانید حالتان را توصیف کنید، چون دست خودتان نیست. شما از مردم وبلاگتان هم متنفر هستید و می‌خواهید چندنفر داوطلب برای کشتن پیدا کنید. شما خیلی زود ناراحت می‌شوید. اما اگر این سندروم را داشته باشید نه تنها با سرعت نور ناراحت می‌شوید و قهر می‌کنید. بلکه با سرعت ناراحت می‌شوید و قهر می‌کنید و عصبانی می‌شوید و هیولا می‌شوید، ولی باید بهتان بگویم گه توی دختر بودن.
  • ایزابلا ایزابلایی
سفر دوچیز دارد. 1-چیزهای تخ.می 2- چیزهای غیرتخ.می
چیزهای تخمی اعم هستند از: مالیدن کفش بچه‌ی صندلی کناریتان به مانتوی کرمی تازه اتوشده وبرق انداخته‌تان. بودادن همان بچه از نوع گازهای شکمی و غیرشکمی. بلندکردن کیفتان تنهایی. زن‌های چاقی که کنارتان می‌نشینند و شما را له می‌کنند. بچه دوستتان که آب دهانش کش می‍کند. پدرومادرتان که هرسی ثانیه یک بار نگران می‌شوند و زنگ می‌زنند. دوست‌هایتان که توقع دارند شما چند تکه شوید و هرتکه‌تان به خانه‌ی یکی از آن‌ها سربزند. حمام‌های کثیف. بغل دستی‌تان که هی پاهایش را بیشتر باز می‌کند تا جای بیشتری بگیرد. وقتی که مجبورید با شال بخوابید. وقتی گوشی‌تان زر مفت می‌زند و هی شارژ تمام می‌کند. وقتی شما خانه دوستتان هستید و اس.هال می‌شوید. وقتی شب جایی تنها می‌خوابید و می‌خواهید از غربت سرتان را بکوبید توی دیوار. وقتی از همه بدتان می‌آید و نیاز به تنهایی دارید. وقتی دستشویی‌تان می‌گیرد. وقتی خوابتان نمی‌برد. وقتی دلتان می‌گیرد. وقتی موز هوس می‌کنید. وقتی بچه دوستتان هی به کیف و وسایل شما علاقه نشان می‌دهد. وقتی همان بچه انگور جویده شده از توی دهانش را به شما تعارف می‌کند. وقتی خاطرات گذشته می‌چسبند توی صورتتان و کنار نمی‌روند. وقتی باید خداحافظی کنید و بروید. شوهرهای دوستتان که به نظرتان زیادی اضافی‌اند. وقتی که باز به زندگی تکراری‌تان برمی‌گردید. وغیره.

بعضی از چیزهای غیرتخمی که اعم هستند از: دیدن یک دخترافغان زیبا. دیدن یک مرد مهربان که با همه بچه‌های صندلی‌های مجاور دوست می‌شود. کسی که به شما کمک می‌کند. دستپخت‌های خوب را امتحان کردن. وقتی دوست‌تان عروس است و با شما می‌رقصد. میوه. خوابیدن توی حیاط بعد از یک دل سیرحرف زدن با دوست‌تان. خندیدن به مدت سه روز. دوستی که بامزه‌ترین آدمی است که تابه حال توی عمرتان دیده‌اید. خوابیدن و موزیک گوش دادن تا انتهای سفر. وغیره که اعم می‌شود از خاطراتی که دلم نمی‌خواهد برای‌تان تعریف کنم، چون همین امروز دیدم مردم زود پررو می‌شوند، هی از آدم توقع دارند. هی باعث می‌شوند آدم از آن‌ها توقع داشته باشد. باعث می‌شوند آدم دلش نخواهد خاطراتش را بنویسد، دلش بخواهد برای تمام چیزهایش هی بنویسد و غیره و هی دلش بخواهد بزند توی صورت کسی که حالش خوب بشود. وغیره برای مادرتان و غیره برای پدرتان وغیره برای خودتان که هی مرا پرتوقع بار آورده‌اید. و من آدم چیزهای وغیره هستم.
  • ایزابلا ایزابلایی
هیجان انگیزترین کاری که در حال حاضر می‌توانستم برای خودم انجام بدهم، خرید یک بسته سورپرایزی از فروشگاه رنگی‌رنگی بود.
بعد قوطی خاطرات خوبم را برداشتم و خنده‌های سفر اخیر را نوشتم.
به یک نقاشی با مداد رنگی‌ فکر کردم با رویاهایی که حالا بیشتر بهشان بها می‌دهم.
بعد به این نتیجه رسیدم، روز دوم بعد از یک سفر خوب، غمگین است، اما همه دختران موظف‌اند کاری برای خوشحالی خودشان انجام دهند.

  • ایزابلا ایزابلایی