گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

۲۸ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

*

دارم ژله آلبالو با توت می‌خورم. روز سختی بود.
روز سختی بود، تمام می‌شود.
 باید کمی به زندگی برگردم.

*خط اول جای خالی را روزه‌دارها نخوانند.



  • ایزابلا ایزابلایی
امروز بهت گفتم تو وجود نداری. تو نیستی. همه یه مشت چاخانن که بدبختی‌هاشونو میگن خواست تو بوده. چون اینقد کوچیکن که می‌خوان پشت تو قایم شن. امروز داد زدم که نیستی. نبودی. نبودی. نبودی. وجود نداشتی. امروز بهت گفتم چرا من نمی‌بینمت. چرا حتی وقتی ‌می‌خوام از صفر شروع کنم باید از منفی بی‌نهایت شروع کنم. چرا همه چی نتیجه‌ی عکس می‌ده. اما تو جواب نمی‌دادی. تو وجود نداشتی. حتی نمی‌تونستم خودمو خر کنم که مصلحتت بوده. بهش می‌گن کفر؟ هممم؟ به این بلاهایی که سرمن میاری نمی‌گن کفر؟ به این بلاها چی‌ می‌گن مثلا خدا؟
  • ایزابلا ایزابلایی
کاش آدم‌ها مثل تو بودند.

  • ایزابلا ایزابلایی

-به من اعتقاد داری؟

نه

- من به تو اعتقاد دارم

معنیشو نمی‌فهمم

- معتقدم می‌تونی یه روزی...

یه روزی چی؟

-یه روزی... بهم اعتقاد پیدا کنی

از کجا مطمئنی؟

-خودمو می‌شناسم

چجوری‌ای مگه؟

-دقیقا همونجوری که تمام زندگیت ازش فرار می‌کردی، حرامی لحظاتت.

جالبه

-کدوم قسمتش؟

صدای نفسات بلنده

-داری میمیری می‌تونی هرچی دلت می‌خواد بگی.

بهت اعتقاد ندارم مرگ، هرگز نمی‌تونی خاطراتم رو....

[پایان]



  • ایزابلا ایزابلایی

یک تخصص دیگر هم دارم که جا دارد اینجا از آن رونمایی کنم.

این شما و این هم تخصص " جگر خود را ذره ذره ذره ذره خون کن من"

این تخصص الان نه تنها توی جگر من است بلکه توی مغزم هم هست.

یک چیزی به اسم بلاگفا آمد شاشید به زندگی ما. داشتیم مثل آدم می‌نوشتیم. اگر آنقدر شاشش طولانی نمی‌شد.

بعد بساطمان را آوردیم این‌جا. روز اول قول دادیم موقتیست. ما آنجا را دوست داریم. تنبانمان آنجا افتاده است. مگر می‌شود آدم با شلوار جین برود توی تخت‌خواب و از این حرف‌ها. گفتیم نکند ننویسیم یک چیزی توی گلویمان گیر کند. بعد پاچه‌ی مردم را شیت بدهیم و کسی نباشد درستش کند.

بعد اینور خیلی تحویلمان گرفتند. ما گفتیم نکند کسی هستیم. بعد کم‌کم زیرشلواری جدید برای خودمان دوختیم. با همسایه‌های جدید آشنا شدیم. کم‌کم توی خانه‌ی ویلایی‌مان داشتیم جاگیر می‌شدیم. که یک چیزی به نام بلاگفا گفت شاشش تمام شده است و مردم می‌توانند بروند توی خانه‌های خودشان. همسایه‌های ما رفتند. یک‌هویی همه‌شان گذاشتند رفتند. رفتند توی خانه‌های خودشان. یک چیزهایی را فکر می‌کنم ندیده گرفتند و رفتند. اصلا می‌دانید اگر بلاگفایی باشید می‌فهمید از چه حرف می‌زنم. از اعتیاد آن صفحه مدیریت لعنتی. از اینکه اکثریت بلاگفا هستند و شما نمی‌توانید پست‌هایشان را داغ داغ بخوانید. همه  رفتند. بعد ما هم رفتیم ببینیم وبلاگمان چه بویی می‌دهد. هرچه گشتیم تنبان‌هایمان را ندیدیم. این روزها دزد زیاد به ما می‌زند، نه اینکه چیزهای با ارزشی داشته باشیم نه. بعضی‌ها می‌گویند شانسمان چسکی است. ما که به این چیزها اعتقاد نداریم اما این را بلدیم که هرروز از نو شروع کنیم. هرروز. هرکجا. درهرشرایطی. بدون آدم‌ها حتی، حالا آرشیو که چیزی نیست، اصلا ما به این چیزها اعتیاد داریم، به کندن . به رفتن. به بریدن. به عادت نکردن. ما تا آمدیم عادت کنیم یکی از آن بالا زد روی دست‌مان و جایش سوخت. بدجور سوخت. بعد رفتیم آن‌ خانه قدیمی صدا زدیم یکی برای‌مان چای بیاورد، بالشت بگذارد، دیدیم چندتا از دوستانمان دویدند توی راهمان اما تنبان نداشتند. می‌خندید؟ بلاگفا اجازه نداده بود تنبانشان را بیاورند گفته بود فقط خودتان. بدون تنبان، بدون شناسنامه و اینجور چیزها. چون می‌ترسید ما و مردم از تنبانشان خوشمان بیاید و بخواهیم برویم جای تنبانشان را یاد بگیریم. یا بخواهیم با آن‌ها وصلت کنیم. دوستانمان را دیدیم بدون هویت و تنبان. دلمان نیامد برویم توی آن متروکه. توی آن متروکه بنشینم و هرروز همسایه‌های این‌وری بدون نشانه و تنبان بیایند خانه‌مان. بعد به تخصص "جگرخون کنی‌مان" گفتیم سردلت خنک شد که یک عده را بدون تنبان دیدی؟ حالا دهانت را ببند لطفا. ساکت نشست. گفت فعلا کاری به کارمان ندارد. احساساتمان خدشه دار شده است. گفتبم تو را به جگرت قسم دوباره فردا کرم‌هایت را نفرستی به جانمان. گفت مگر شما اهل کندن و بریدن نیستید؟

  • ایزابلا ایزابلایی
آن چیست که شما را می‌خنداند و حال‌تان را خوب می‌کند، حتی اگر کشتی‌هایتان آش و لاش شده باشند؟ نقی و ارسطو و خانواده گرامی‌شان.
آن چیست که وسط خنده‌هایتان، وسط قهقهه‎هایتان یک‌هو می‌پرد وسط و یادتان می‌آورد هنوز بدبخت هستید؟ غصه‌‌ای که توی دلتان شناور است.
  • ایزابلا ایزابلایی
از امروز از صفر شروع می‌کنیم. همه‌ی چیزهایمان را روی حالت دیفالت می‌گذاریم. نه کسی را دوست داریم و نه از کسی بدمان می‌آید. نه آدم خوبی هستیم نه آدم بدی. نه مهربان هستیم نه غیرمهربان. نه به چیزی دل‌بسته‌ایم و نه دل‌نبسته‌ایم.
بگذارید از صفر شروع کنیم.
از همان‌جایی که کسی، احساسی، اتفاقی، چیزی، می‌میرد.

پ.ن: وبلاگ قبلیم را هم به روز کردم.
  • ایزابلا ایزابلایی

وقتی توی خودتان نباشید کلکتان کنده است. دیگر به هیچ چیزی بند نمی‌شوید. بیلبوردهای خیابان را نخوانده رد می‌شوید. درصد خطا در کارتان بالا می‌رود. مردم را اشتباهی صدا می‌زنید. وقتی می‌خواهید از خیابان رد شوید برای ماشین‌ها شکلک در می‌آورید. پله هارا چهارتا یکی می‌پرید. پایتان پیچ می‌خورد و کسی نیست که دستتان را بگیرد شما را آرام کند بگوید چیزیت نشده؟ بگوید بیا برویم دکتر. بعد مجبور می‌شوید با پای پیچ خورده هی راه بروید. راه رفتن توی وجود شما است. وقتی حالتان بد است باید راه بروید، آنقدر لنگ‌لنگان با پای پیچ خورده راه بروید که گریه‌تان بگیرد. بله ظلم کردن به خودتان توی وجود شماست. از وقتی که از توی خودتان بیرون رفته‌اید ظالم‌تر شده‌اید انگار. دوست دارید پایتان را بکنید بیاندازید توی جوب. خب بکنید، به درک،به پای لنگ‌شده‌تان. آخر یک روزی می‌فهمید که باید بنشینید توی خودتان. باید هوا برتان ندارد بعد پرتتان کند یک جایی که بعدش با یک پای لنگ سرخیابان بمانید. بنشینید توی خودتان زندگی‌تان را بکنید، وگرنه کلک‌تان کنده. مثل یک پای لنگ.

  • ایزابلا ایزابلایی
چهار ساعت خوابیده بودم. در دل گرما. بعد وقت بیداری بود. کاری برای انجام دادن نداشتم. در واقع باید کتاب می‌خواندم، باید یک چیزی می‌نوشتم، وسایلم را مرتب می‌کردم، برای دوماه آینده‌ام فکر می‌کردم، با آدم‌ها حرف می‌زدم، کمی خاله زنک می‌شدم،به خودم می‌رسیدم، یک نوشیدنی عالی برای خودم درست ‌می‌کردم و خیلی کارهای دیگر که می‌شد انجام داد. اما کاری برای انجام دادن نبود. داشتم از بیکاری می‌مردم. بادم آمد این چیزها اسمش بیکاری نیست. اسمش بی‌تابی است. نبودن یک حجم بزرگ در زندگی. گم شدن انگیزه. به یک چیزی نیاز داشتم. انگیزه درونی، امید، نشاط. تو دزد خوبی بودی. خانه را برده بودی. بدون صاحب‌خانه. تو دزد خوبی بودی. بهتر بود باز هم بخوابم. کاری برای انجام دادن نداشتم. تو همه‌چیز را برده بودی. دزد.
  • ایزابلا ایزابلایی

می‌گفت پانزده هزار تومان کرایه داده است. میگفت مسئولِ کارش داشته می‌رفته نماز بخواند و درست جوابش را نداده است و گفته کارش را او نمی‌تواند راه بیاندازد.

می‌گفت کارگر است و پول ندارد توی این گرما دوباره برگردد و او کارش را انجام ندهد.

نپرسیده بودم مگر عبادت جز خدمت خلق نیست؟

  • ایزابلا ایزابلایی