گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

ته اون کوچه چی بود که من و تو بعد از سال‌ها بدون اینکه از هم خبر داشته باشیم اونجا بودیم، ته اون کوچه کنار قنادی چی بود که من از ماشین پیاده شدم، جایی که پارک کردم که در ماشین به زور باز می‌شد و من مجبور بودم  تا می‌تونم خودم‌رو بدم تو تا از بین در ماشین و دیوارسیمانی عبور کنم و درست موقع کشمکشم با در تورو ببینم؟ آدم‌ها را چطوری ردیف کرده‌اند که عشق‌های قدیمی ساعت‌هایشان با هم یک کوچه را نشان می‌دهند و نگاه‌هایشان یک‌مکان. کارهای دنیا را چطوری ردیف کرده‌اند، چطوری که عاشق و معشوق‌ها بعد از سال‌ها موقعی که دختری با شال‌آبی و تل سبز، با ناخن‌های لاک زده قرمز وقتی که می‌گوید مامان،   ما ما ن، بی‌هوا حرفش توی گلو خشک می‌شود، دنیا می‌چرخد دور سرش و می‌خواهد مامان را بغل بگیرد و پناه ببرد به آغوشش. چطوری است که بعد از سال‌ها دلت میشود قد گنجشک و شروع می‌کند به توک زدن به قلب کوچکت. قلب چه ربطی می‌تواند به عشق اول آدم داشته باشد؟ به عشق کهنه آدم داشته باشد؟ چرا توی کوچه‌های شلوغ درست جایی که دارم برای نجات خودم تلاش می‌کنم یکباره تو را از بین تمام آدم‌ها، از بین آن همه شلوغی تشخیص می‌دهم و اشتباه نمی‌کنم، چرا پلیس سرچهارراه ایست نمی‌دهدکه وقت بگذردو همان وقت تو از بین آدم‌ها رد شده باشی و  نبینمت، چرا هیچ ماشینی جلویم نمی‌پیچد و عصبانی‌ام نمی‌کند و راه را بند نمی‌آوردو ماشین‌ها هی بوق نمی‌زنند و تو عبور نمی‌کنی. چرا چشم‌های آدم بعد از اینکه تصمیم می‌گیرد دیگر شخصی را که دوست دارد، دوست نداشته باشد، وقتی که سال‌ها می‎‌گذرد باز هم فورا تورا تشخیص می‌دهند، چرا چشم طوری است که انگار ساخته شده برای تشخیص تو از بین جمعیت و سال‌ها گشتن و گشتن و تا بلاخره ته یک کوچه با تی‌شرت سبزآبی، پیدایت کردن، شایدهم قرمز یا کرم چرک یا قهوه‌ای سوخته تیره و من را خفت کردن. پیدات می‌کند و من صبر می‌کنم باید به چشم‌هایم اعتماد نکنم که نه تو نیستی تو هیچ کجای این شهر نیستی، باز بار دوم و بعد چه؟ دست مامان را می‌گیرم و با صدای خفه‌ای از انتهایی‌ترین کوچه دنیا می‌گویم "مامان نمی‌تونم"، دست مامان را فشار می‌دهم و بند رنگ و رورفته کیفم‌را توی دستم بازی می‌دهم ولی قرار نمی‌گیرد، می‌خواهد برود شانه‌های تو را برگرداند و خوب نگاهت کند، دنیا چه‌جوری است که سال‌ها بعد از کشتنت دوباره ته یک کوچه کنارانبار ماشین‌های قراضه پیدایت می‌شود و زنده زنده راه می‌روی؟
  • ایزابلا ایزابلایی
از اسفند بدم می‌آید، مثل ماه تولد کسی است که دوستش دارم ولی او مرا دوست ندارد، تیره و تار اما روشن، سرد با پرتوهای ضعیف امیدوار کننده، درست مثل نگاه‌های کسی که دوستش دارم اما تکلیف من در چشم‌هایش معلوم نیست. از اسفند بدم می‌آید هرجوری که می‌دود خودش را به بهار وصله پینه بزند نمی‌شود، حتی اگر همرنگ بهار هم بشود اما بهار کجا و او کجا. اسفند مثل مردی است که من او را دوست دارم اما او جز سرما و ناامیدی و یاس برای من چیزی ندارد، او دست‌هایش گرم نیست، صورتش گل نمی‌اندازد و چشم‌هایش را که می‌بینی منجمد می‌شوی، می‌دوی اما گرم نمی‌شوی. اسفند همیشه ادای بهار را در می‌آورد، ولی کج و کوله. مثل مردی که دوستش دارم و او مرا دوست ندارد ولی ادای آدم‌های مهربان را در‌می‌آورد، مثل مردی که مهربان نیست، اما ادای آدم‌های دلسوز را در می‌آورد. اسفند  آخرین دکمه‌ی شل شده‌ی لباس دوازده رنگ مردی است که دوستش دارم. دکمه‌ای که لق مانده و کسی بلد نیست در جای درستش کوک بزند، درست مثل او که در دهان من دندان دارد، یک دندان لق. اسفند ماه غلوهای تو خالی است. مثل من که غلو می‌کنم امسال اسفند دندان دوست داشتنت را می‌کنم و می‌اندازم دور. اما باز بهار که می‌آید، یخ‌ها که می‌شکند، اسفند زیبا می‌شود، می‌رسد. از اسفند بدم می‌آید چون مردی که دوستش دارم و او مرا دوست ندارد، شبیه اسفند است، موهایش را شانه نمی‌زند ولی خط ریشش همیشه صاف و مرتب است، یک جوری اصلاح می‌کند که هرلحظه می‌توانی تصور کنی که پنج دقیقه پیش با خمیرمخصوص اصلاحش چه قیافه جالبی داشته است، مردی را که دوست دارم تکلیفش با همه چیزهای زندگی معلوم نیست، تکلیفش با صفات با فصل‌ها با روزها با کلمات معلوم نیست، مردی را که دوست دارم جوری است که انگار تمام چیزها دربرابر او معنی‌شان را از دست می‌دهند، شلخته است، اما به نظم معنی ‌می‌دهد. ساکت و خاموش است اما به حنجره و هجا معنی می‌دهد. مردی را که دوست دارم و او مرا دوست ندارد، شکل اسفند است، هرلحظه یک‌جور. مثل حالا که انگار اصلا وجود ندارد ولی به تمام این فعل‌ها التزام می‌بخشد.
  • ایزابلا ایزابلایی