گاوصندوق حرف‌هایم

مرزی بین واقعیت و خیال نمی‌بینم.
t.me/haaaarfogoft


1- در کامنت گذاشتن بسیار تنبل هستم و غیر از مواقع ضروری نطق نمی‌کنم، اما همیشه می‌خوانمتان.
2-روزی ده‌بار لیست وبلاگ‌های دوستان غیر بلاگی را چک می‌کنم، لذا آرزو می‌کنم بقیه دوستان به بلاگ بپیوندند و این زحمت را از من کم کنند.
3- جواب کامنت دادن بسیار بسیار پروسه مشکل و جان فرسایی است، کامنت‌های جواب دار زین پس جواب می‌گیرند.

  • ایزابلا ایزابلایی
باید اعتراف کنم، آدم خودخواهی هستم. می‌دانید گاهی که اژدهای خشمم بیدار می‌شود اگر کسی خلاف میلم عمل کند دوست دارم یک مشت به صورتش بکوبم و دندان‌هایش را توی دهانش آرد کنم. آه آخرین‌بار داشتم آجیل می‌خوردم، ناگهان احساس کردم بندبند وجودم می‌خواهد پوست آجیل‌ها را بریزد توی صورت طرف، توی دهانش، توی سوراخ‌های دماغ و گوش‌هایش. کنترل کردن یک اژدهای آتشین که هرازگاهی زورآزمایی می‌کند وحشتناک است. وحشتناک است که مشتتان را به زمین بکوبید و احساس کنید دستتان در شرف شکسته شدن است اما بیشتر عصبانی شوید. یک‌بار سعی کردم کسی را بزنم تا خشمم خالی شود، دست‌هایم را مشت کردم تا بیشترین قدرتم را تخلیه کنم، طرف یک‌دخترریقوی زپرتی بود که می‌گفت دردش نگرفته است، اما شرط می‌بندم که دردش گرفته بود و با آن دندان‌های زرد زشتش سعی می‌کرد هی بلندتر بخندد، خب طبیعی است ضربات مشتم را متوالی و با شدت بیشتری فرود می‌آوردم تا از درد بمیرد ولی آخ نمی‌گفت. راستش دوست داشتم در لحظه با دندان‌هایم مثل سگ بدنش را تکه‌پاره کنم تا نگوید دردش نمی‌گیرد و یک عکس‌العمل نشان بدهد. یک چکش هم انگار توی دستم فرو رفته بود تا می‌آمدم ضربه‌ی نهایی را بزنم کمی آرام‌تر فرود می‌آمد. مزخرف بود. می‌دانید وقتی یک اژدها شما را به جنگ می‌طلبد، باید بجنگید. چون اژدهای من است، چون سرکش است. چون باید حالش خوب شود. چون دوست دارد گاهی خودش را تخلیه کند. باید یادآوری کنم که من یک آدم خودخواه هستم و دوست دارم آنطوریکه من می‌خواهم اژدهایم بجنگد، گاهی با بچه اژدهای خاموش شما. گاهی با بچه‌اژدهای بیدار شما. در هرصورت باید قبول کنید که یک مشت توی صورتان فرود بیاید و گرنه دندان‌هایتان آرد می‌شود. با عرض ارادت.
  • ایزابلا ایزابلایی
دنیا جای قابل‌تحمل‌تری می‌شد اگر به بیسکوییت‌های دیگران ایراد نمی‌گرفتیم.
  • ایزابلا ایزابلایی
یک‌بار هم فهمیدم همه‌ی استاد‌ها استاد نیستند، همه‌ی نویسنده‌ها آدم‌های خوبی نیستند، همه‌ی آدم‌هایی که وجهه‌ی اجتماعی خوبی دارند، در زندگی شخصی‌شان همان نیستند، همه‌ی آدم‌ها نوشته‌هایشان نیستند. نوشتن صرفا می‌تواند یک پیشه باشد. یکی دوسال قبل‌تر آرزو داشتم کسی مثل آن شخص مثلا فقط اسم مرا یادش بماند. بعد دنیا چرخید. مرا شناخت. اسمم را یادش ماند. او آن مردی نبود که از دور می‌دیدم، آن مرد میانسالی که تصور میکردم چه خوب بود اگر پدرم مثل او شده بود، بعد او یک‌روز خودش را لو داده بود، نقابش کنده شده بود، فهمیده بودم در این دنیا هیچ‌کس نمی‌خواهد خوب باشد، هیچ‌کس دلش برای کسی نمی‌سوزد، فهمیده بودم او فقط یک جنس مخالف است، با دغدغه‌ی پسرهای جوان. بعد منتظر بودم که تمام شود، که دیگر هیچ‌وقت نگاهش نکنم، نوشته‌هایش را نخوانم. که قسم بخورم دیگر هیچ‌وقت فکر نکنم این‌جور آدم‌ها با بقیه فرق دارند، او پشت نقاب میانسالی‌اش قایم شده بود و یک ماسک مضحک نویسندگی را به خودش آویزان کرده بود، بعد هی خودم را لعنت کرده بودم، باز هم اشتباه حساب کرده بودم. سادگی‌ام را گذاشته بودم توی سینی و تعارف می‌کردم، بعد خراب شده بود، ذهنیتم پاشیده بود، درد داشت، خیلی درد داشت.
  • ایزابلا ایزابلایی
امروز روز بستنی بود. طبق تقویم مورد علاقه‌ام. رنگی رنگی. نوشته بود بستنی مورد علاقه‌ات را بخر و به خانه ببر و با همه جشن بگیر.
فکر کردم، آدم بستنی خوری نبودم، یعنی عشق بستنی نداشتم. بستنی‌های خاص و به مقدار کم، مثلا لیوانی وانیلی با کمی کاکائو. خیلی تلاش کردم که "خیلی" بستنی دوست داشته باشم، اما خب نشد. بعد بیشتر فکر کردم، چیزی را از دست نداده بودم، توی ماه گذشته دوبار بستنی خریده بودم و برای کسانی که دوستشان داشته بودم برده بودم، بعد نشسته بودم خوردن آن‌ها را نگاه کرده بودم، انرژی اش کمتر از خوردن یک گالن بستنی نبود، بعضی وقت‌ها بهانه‌های دلخوشی هزینه‌ی زیادی ندارند. یک‌بار هم یک لیوان بستنی وانیلی ساده به همراه آدم‌های دوست داشتنی‌ام خورده بودم و قاشق پلاستیکی زرد رنگش را نگه داشته بودم تا مزه‌ی آن‌روز را یادم نرود. من بستنی‌خور نیستم اما تاثیر غافلگیری با بستنی را در برق چشم‌های آدم‌ها دیده‌ام تاثیر اینکه یک‌روز چند بستنی بخرید و به جایی ببرید و با آدم‌های معمولی بخورید. یک‌جور حس صمیمیت ایجاد می‌کند. در چنین مواقعی احساس می‌کنم بسیار آدم خوشبختی هستم و می‌دانید تصمیم گرفته‌ام گاهی این حس‌ها را تشدید کنم. امروز روز بستنی است. چند عدد بستنی ساده بخرید و به خانه ببرید، به دوستانتان بدهید و با آدم‌هایتان بخورید. شادی‌ بزرگی است. با آدم‌هایی که دوستشان دارید بستنی بخورید، بعد بنشینید و خوشبختی‌تان را نگاه کنید.
  • ایزابلا ایزابلایی

تو همسایه‌شان باشی در دهه‌ی شصت. دهه‌ی زجر. دهه‌ی بدبختی. تو دلت آن دختر را بخواهد. او هم. با هم بزرگ شده باشید. هی هرروز حیاط خانه قدیمی‌شان را جارو بزند و توی دلش غنج برود که خاطرش را می‌خواهی. او همان دختری باشد که وقتی میرود سبزی بخرد هی چادرش را بکشد توی صورتش و فکر کند عشقش هی مواظبش است، هی بیشتر خوشش می‌آید. هی خاطرخواه‌ترش می‌شود. تو ولی سودای رفتن به سر داشته باشی. سودای جنگ. تو فقط نگاه کرده باشی. مادرت یک روز از مادرش قول گرفته باشد که ما همسایه‌ایم حق همسایگی داریم، باید با هم وصلت کنیم، آخ بعد از اینکه تو برگشته باشی. بعد از اینکه عملیات کربلای چهار تمام شده باشد. وقتی که عملیات کربلای چهارلو نرفته باشد. وقتی که هنوز جای حلقه روی دست‌هایت قلقلکت بدهد، وقتی که پوستت توی خاک بخار نشده باشد. تو باید برمی‌گشتی با دوست‌هایت با بزرگ‌ترهایت با کوچکترهایت با همه‌ی 174 نفرتان. باید انتظارهای یواشکی او را می‌فهمیدی، باید می‌دیدی که هرروز چطور برایت دعا می‌کرد که فردا آمده باشی. باید گریه‌های مادرت را می‌دیدی، باید ناامید شدن دختر را می‌فهمیدی. نبودی ببینی مادرت چطور هرروز انتظارت را می‌کشید، آنقدر انتظارت را کشید که یک روز چشمانش خشک شد مثل یک تکه چوب و مرد. نبودی ببینی عشقت سه سال بعد ازدواج کرد و کم کم تو را یادش رفت. نبودی زنده به گور شدن آرزوهای‌تان را ببینی. اما در عوضش زنده به گورشدن 174 نفر را دیده‌ای فکرش را کن. 174 تا بدن توی یک چاله. آخ چه دلی داشتی که همان لحظه دق نکردی یا شاید هم کرده باشی خاک که زبان ندارد چیزی بگوید. بعد داشتی چه فکری می‌کردی؟ وقتی اولین تل‌های خاک را می‌ریختند چه حسی داشتی؟ آرزویت در آن لحظه چه بود؟ راستی یاد گلدان‌های گلت هم افتادی؟ انگار با پاهای تو ریشه‌شان یکی شده بود و هی هرروز بلندتر می‌شدند. دیگر کسی ندیده بودشان انگار خانه‌تان را خاک گرفته بود. مادرت گفت یک روز دستت را تکان داده بودی و خداحافظی کرده بودی. تو اما سی و اندی سال پیش بدون خداحافظی با دختری که دلت را لرزانده بود رفته بودی، رفته بودی تا زود برگردی، چرا حالا اینطور پیدات شد؟ لعنتی تو نمی‌دانستی دیگر کسی منتظرت نیست؟ یا همه مرده‌اند یا رفته‌اند پی کارشان.  راستی مچ دست‌هایت درد نمی‌گرفت وقتی طناب پیچ می‌شد؟ حتما به روی خودت نیاورده بودی، اصلا مگر درد در یک گودال خاک معنا دارد، تو همیشه دلداری دادن و درد کشیدن را بلد بودی بعد آنجا توی آن گودال وحشتناک هم داشتی دلداری می‌دادی؟ چه کسی تو را دلداری می‌داد؟ از ریختن اولین تل خاک تا آخرین نفسی که کشیدی چه می‌گفتید؟ قرارتان چه بود؟ یاد مادرت هم افتادی؟ یاد دختری که فقط نگاهش کرده بودی و منتظرش گذاشته بودی چه؟ اصلا یاد خودت افتادی؟ حتما چشم‌هایت را بسته بودی تا خاک نریزد تویشان، بعد دست‌هایت را هم بسته بودند و نمی‌تواستی دست‌های کسی را فشار دهی دلداری دهی بگویی تمام می‌شود. شاید یکی هم داد زده بود که بیایید تا صدبشماریم بعد همه چیز تمام می‌شود و تو هی بلند بلند شمارده باشی به صد نرسیده باشی بوی مرگ بلند شده باشد، همه‌تان سنگ شده باشید. تمام شده باشید. کسی داد نزند. کسی فکر نکند. کسی دیگر امید نداشته باشد. کسی نترسد. خاک ترس دارد؟ تو که از تفنگ و گلوله و بمب نمی‌ترسیدی نباید از خاک ترسیده باشی، نه نباید ترسیده باشی.  شما باید غواصی را یاد می‌گرفتید. باید غواصی در خاک را یاد می‌گرفتید لعنتی ها.

  • ایزابلا ایزابلایی
لباس روحا-نیت به چه درد می‌خورد؟ به درد اینکه بروید خارج از صف بایستید و توقع داشته باشید کار شما را سریع‌تر انجام دهند، چرا؟ چون شما ع-با به تن دارید، چون جایگاه خود را خیلی بالا می‌بینید، چون با لباس‌ کارتان را راه ‌می‌اندازید، چون با همین لباس می‌روید می‌نشینید روی منبر و به مردم می‌گویید مردم حق‌الناس بد است، گناه کبیره است.
  • ایزابلا ایزابلایی

دلم یک شب جنگلی می‌خواهد. جنگلی با درخت‌های بلند و خیلی سبز. با یک آب‌و هوای نیمه‌سرد.

بعد یک روز غروب زنگ بزنی بگویی رفیق بیا امشب بزنیم به چاک. من کوله‌پشتی‌ام بردارم و دو دست لباس خنک و نخی، بازی راز جنگل، کمی نوشیدنی، یک کلاه کابو، کمی قهوه، یک چراغ قوه، یک کتاب شعر، دوربین، دفترخاطرات مشترکمان و کمی خرت و پرت دیگر را بچپانم تویش و منتظرم باشم تا از راه برسی و بزنیم به چاک. بزنیم به همان جنگل. شب شده باشد و من از آسمان ستاره بچینم. جیپ‌های بی سقف قرمز باید خیلی هیجان انگیز باشند، که من هی از هوای خنک سردم بشود و کیف کنم. هر آدمی نیاز دارد حداقل یک‌بار در زندگی‌اش بزند به چاک. جایی که فقط خودش باشد و تمام آرامش‌بخش‌هایش. بعد نیمه شب برسیم به همان درخت‌های سبز.به همان جنگل خودمان. یک چادرنارنجی دایر کنیم و چای آتیشی بخوریم. هی بازی راز جنگل کنیم و همش قول بدهیم یک دست دیگر فقط. زیر ستاره‌ها بازی رازجنگل کنار نارنجی‌ترین حس‌های زندگی  صدای ترق ترق شعله‌های ریز آتیش هی پرانرژی‌ترمان کند. می‌دانی تا خود طلوع صبح قول داده‌ایم هی اعتراف‌های احمقانه‌مان را در گوش هم پج پچ کنیم و هی چشمانمان را ریز کنیم و همدیگر را بدجنسانه نگاه کنیم و بعد دیگر هیچوقت چیزهایی که شنیده‌ایم را به روی خودمان نیاوریم، شرط ببندیم هرکس اعترافش خنده‌دارتر بود پنج شعر برای دیگری بخواند. هرکس باخت خاطره را بنویسد. بعد کلاه کابویم را بگذاری روی سرت و فریاد بزنی بدو الان طلوع تمام میشود و من بخندم و بگویم مگه طلوع هم تمام میشود. دوربین‌مان هی عکس بگیرد و وقت طلوع بگویم بیا یک آرزو کنیم. بعد چشم‌هایمان را ببندیم و بخوابیم، می‌دانی ما هیچ چیزمان به ادمیزاد نمی‌خورد، باید تا خود عصر بخوابیم، باید بعد با صدای وز وز حشرات بیدار شوم و بوی قهوه‌ی عصرانه مستم کند و دلم بخواهد هرروز هی با هم بزنیم به چاک. خب؟

  • ایزابلا ایزابلایی
سروکله‌ی آدم‌ها یک‌باره توی زندگیم پیدا شده است. هرچه در این چندسال دور خودم سیم خاردار کشیده بودم، حالا هی یک آدمی پیدا می‌شود و یک تکه سیم فنس ‌دار را می‌کند و هی خودش را می‌اندازد توی زندگیم. می‌دانید زندگی با بعضی دوست‌ها خوب‌تر می‌شود، خوشگل‌تر می‌شود. قبل‌ترها مثل بولدوزر آدم‌های اطرافم را زیر گرفته بودم. تر و خشک را با هم دور ریخته بودم. سخت بود. تنهایی بود. درون‌گراییم عود کرده بود. بعد انگار طبیعت خواسته باشد جبران کند، خواسته باشد بگوید دیدی زندگی ملالت ‌آورتر از این‌حرف‌هاست که بشود یکه خندید و خوش گذراند و در حالی که سعی می‌کرد حرفش را به کرسی بنشاند یک پک از آدم‌ها را هل داده بود سر راهم.
داشتم نگاهش می‌کردم، باور شش سال نداشتنش برایم سخت بود. آدم‌های درستی را حذف کرده بودم، اشتباهی هم حذف کرده بودم. "سین"  با ترها سوخته بود. نشسته بودیم توی پارک و داشت برایم لاک می‌زد و حرف می‌زدیم، پسر ده‌ماه‌اش از سروکولم بالا می‌رفت و من فکر می‌کردم چقدر کارخوبی کردم.
 می‌دانید زن‌ها باید یک دوست مثل "ز" داشته باشند، که توی آتلیه کارکند و شما را ناخوآگاه پیدا کند و شما هی بروید آتلیه و درباره‌ی عکس‌ها حرف بزنید، درباره‌ی شیطنت‌هایتان حرف بزنید، درباره‌ی شش سال نداشتن هم حرف بزنید، درباره‌ رییس‌هایتان غیبت کنید، درباره‌ی عوض نشدن آدم‌ها حرف بزنید. باید یک دوست مثل "سین" داشته باشند، تا در حالی که دارند لاک‌هایشان را فوت می‌کنند تا خشک شوند، درباره‌ی طرز پختن کیک‌های خانگی باهم بحث کنند. زن‌ها باید دوستانی داشته باشند تا درباره‌ی چیزهای سطحی حرف بزنند، باید دوستانی را داشته باشند تا در گوشی پچ پچ کنند و هارهار بخندند. می‌دانید چرا؟ چون زن‌ها اندوهگین می‌شوند. نه اینکه اندوه مختص زن‌ها باشد.اما اگر کسی را نداشته باشند تا هرازگاهی درباره‌ی ‌مدل مو  و رنگ لباس‌هایشان بحث کنند می‌میرند. از اندوه می‌میرند. زن‌ها با رنگ لباس‌ها و پختن غذاها و خنده‌های بی‌مزه روی اندوه‌شان سرپوش می‌گذارند و شادی را روی دلشان هم می‌زنند. و می‌دانید جوری گول می‌خورند که باورشان می‌شود و اندوه در لفافه چند وقتی پشت در بسته می‌ماند و بعد همه چیز کمی قابل تحمل‌تر می‌شود. بعد زندگی آرام‌تر می‌شود.

  • ایزابلا ایزابلایی

زانو‌هایم بدجور درد می‌کنند، انگار نشستن‌های متمادی چندماهه‌ام سرکار و زیادی بلند بودن پاهایم جوری که مجبور بودم مدام جمع‌شان کنم، تاثیر خودشان را گذاشته‌اند. کمرم هم درد گرفته‌ است، میزکارم زیادی پایین‌ است و مجبورم برای دیدن مانیتور خودم را خم کنم. کف دست‌هایم هم بر اثر کار کردن زیادی با ماوس چند روزی انگار سندروم بسته نشدن گرفته‌اند. خم‌شان که می‌کنم ناخودآگاه یک آه بلند به سراغم می‌آید. چشم‌ هم برایم‌نمانده‌ است. خارج از ظرفیت ‌کارم توان زیاد خواندن مطالب را ندارم، کتاب که به دست می‌گیرم سوزش چشمانم شروع می‌شود. این‌ها تاثیرات فقط یک سال کارکردنم هستند. بدنم خراب شده است. فکر می‌کردم زانودرد مخصوص پیرزن‌هایی است که سال‌ها لولای پایشان را چرخانده‌اند و زندگی زیادی از پا و زانویشان سرریز کرده است. نمی‌توانم در آینه نگاه کنم، حداقل الان نمی‌توانم. اگر در آینه همان دختر 24ساله‌ای باشم که پانزده سال از کار کردنم گذشته باشد چه؟ اگر تمام این پانزده سال فکرکرده باشم که یک سال سرکار رفته‌ام  وفکر کنم هنوز همان دختر24 ساله‌ی پر از آرزو هستم چه؟ اگر در روزمرگی‌هایم مرده باشم چه؟ وحشتناک است، زمان وحشتناک است. باید قبل از خزیدن بیشتر مرگ زیر سال‌های زندگی‌ام، حالم را خوب کنم.

  • ایزابلا ایزابلایی